شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

فصل سیزده ایلیاد

خب تا اونجا پیش رفتیم که هکتور و لشگرش، حمله میکنن به دیوار و بخشی از دیوار مردم آخایی فرو میریزه،

حالا این وسط،باید بدونین هرا و آتنا چقدر خشمگین هستن از این موضوع و همینطور پوسایدون

پوسایدون که مردم یونان یا آخایی کلی براش نذر و قربانی میدادن، خیلی خشمگینه از دست زئوس و آرام و قرار نداره،دلش بدرد اومده بوده برای مردم آخایی ، میاد میره سوار گردونه اش میشه و میره سمت کشتی های مردم آخایی،مردم تروا هم آمادن که بیان کشتیهارو بگیرن که پوسایدون از دریا بیرون میاد،میره پیش آژاکس و برادرش،میگه جای فرار بیاین با اینها رو به رو شین و از کشتی هاتون دورشون کنین،

و میاد با چوبدستی که داره به اونها میزنه و هردو دلیرتر و نیرومندتر میشن،

پوسایدون میره به بقیه هم کمک کنه و آژاکس هم میفهمه که این خدا بوده در هیات انسان و به کمکش اومده،

پوسایدون میره و بقیه رو با تحقیر و سرزنش که تا ابد دچار ننگ میشین و بی رگ هستین، به جنگ تشویق میکنه

دراینجا هکتور میاد آمفیاک،پسر نیمه انسان پوسایدون رو میکشه، پوسایدون خشمگین میشه و مردم آخایی رو به کشتن مردم تروا ترغیب میکنه،میاد میره سراغ ایدومنه و این دیالوگ جالب رو بهش میگه:کوشش های بهم پیوسته،حتااز کسانی که کمتر دلاور باشند،بهره های فراوان دارند،

اینجا خب هومر به صحنه نبرد و جنگ میپردازه و کیا کشته میشن و کیا دلاوری از خودشون نشون میدن،ایدومنه از سران آخایی میاد دئیفوب از تروا رو بزنه که اشتباهی نیزه اش میخوره به آسکالف پسر آرس (آرس خدای جنگ و دوگانگی) ، ولی چون زئوس خدایان رو از شرکت در جنگ منع کرده بوده،آرس حبر نداره که پسرش کشته میشه

اینجا منلاس هم درحال کشتن مردم تروا است، اینجا منلاس میزنه پیزاندر از سران تروا رو میکشه و برای بقیه رجز میخونه که ای مردم نابه کاری که از جنگ خسته نمیشین از زئوس کینه جوی هم نترسیدین و اومدین همسر من و خزانه های من رو اون هم وقتی  که مهمان من بودین دزدیدین،بازهم حرص این رو دارین که کشتی های مارو هم بگیرین و آتش بزنین و همه مردم مارو نابود کنین؟

و به جنگ و نبرد ادامه میده،

ازاین طرف هکتور خبر نداره که منلاس و بقیه دارن لشگرش رو از این سمت نابود میکنن و تنها شور و اشتیاق داره برسه به کشتی ها و اونها رو آتش بزنه،

خلاصه به لشگرش دل میده و از اون سمت که باروها و دیوارهای دفاعی خراب شدن پیش میره سمت کشتی ها،


این هم خلاصه سرود سیزده ایلیاد

فصل چهارده ایلیاد

خب،نستور پیر که سرو صدای لشگریان رو میشنوه میاد میره بیرون اتراقگاهش و به این فکر میکنه بره جنگ یا اول بره سراغ آگاممنون، تصمیم میگیره اول بره سراغ پادشاه،میره و میگه حالا باید چکار کنیم؟دیوارمون که به این زحمت ساختیم خراب کردن (اگه یادتون باشه توی یک روز ساختنش) و حالا راه به کشتیهامون بازه،میگه پیشتر زئوس با ما یار بود و الان مارو خوار و حفیف کرده و یاریمون نمیده، الان هم من نمیخام ازتون با این حالتون برین بجنگین (آگاممنون و دیومد و اولیس زخمی شده بودن) ، بیاین رای بزنیم ببینیم چکار کنیم؟

آگاممنون طبق معمول میگه بیاین شب که شد کشتیهامون بندازیم به دریا و شبانه فرار کنیم ! یا بذاریم صبح بریم،چون برج و بارومون هم خراب شده و زئوس میخاد ما دور از زادگاهمون نابود شیم، حداقل کشتیهامون رو نجات بدیم،

اولیس از این حرف عصبانی میشه،میگه این چه حرفیه که میزنی؟آرومتر بگو تا مبادا مردم آخایی بشنون، اون هم از تو که چوبدستی  پادشاهان (چوبدستی زئوس رو داشت) بدستته و بر همه مردم فرمانروایی داری،اینجوری با فرار پیروزی رو کامل نصیب تروا میکنی

اگاممنون بهش برمیخوره میگه دل مرا شکافتی و من فقط نظر دادم،تا شاید یکی از جوانان یا پیران نظری بهتر داشته باشه،

دیومد میگه من از همه جوان ترم اینجا اما با خشم رای مرا ناروا ندانید، (چون جوان بوده) بیاین ما به لشگر بریم تا با دیدن ما مردم دل بگیرن و مردم تروا بترسن

همه از این نظر خوششون میاد. دقت کنین با اینکه آگاممنون شاهنشاه هست،اما به راحتی نظر بقیه رو میپرسه و حتا توهین هم میکنن بهش اما به دل نمیگیره،

پوسایدون خدای اقیانوس و دریاها،تغییر شکل میده و به سیمای جنگاوری پیر میره سراغ آگاممنون و بهش میگه خاک برسر آکیلس !(جمله دقیقش اینه: که امیدوارم در خشمش نابود شه،چون خشم هردلسوزی را از وی بازداشته است،کاش در این کینه نابود میشد و خدایی او را سرشکسته میکرد.

و همه خدایان در تباهی تو هم داستان نیستن،بزودی سران و شاهزادگان تروا به سمت ایلیون( تپه هایی که تروا رو روش ساختن) خواهند گریخت،

هرا از اولمپ به پایین نگاه میکنه و میبینه برادرش پوسایدون رفته کمک مردم آخایی،خوشحال میشه و نگاه میکنه میبینه زئوس بر فراز کوه ایدا نشسته و دلش پر خشم و ترس میشه،میره سراچه ای که پسرش هفاستوس براش ساخته و در چشمه ی آسمانی آب تنی میکنه و روغنی خوشبو به خودش میزنه و موهاش رو شانه میکنه،لباسی که آتنا براش دوخته رو میپوشه و میره سراغ آفرودیت (ونوس)، و میگه دخترم،خاهشی ازت دارم که کمربندت رو بمن بدی تا برم تتیس و خدای اقیانوس هاروآشتی بدم،آفرودیت کمربندش رو درمیاره و میده به هرا و میگه این رو توی سینه ات پنهان کن 

این کمربند که هفاستوس برای همسرش آفرودیت ساخته باعث میشه هرکس به کمرش ببنده،مهرش به دل طرف مقابل بیفته و عاشق شن،

هرا کمربند رو میگیره و سریع از اولمپ خودش رو پرت میکنه پایین و میره سراغ پروردگار خواب و بهش میگه اگه کاری کنی زئوس بخواب بره، من هم بهت پاداش میدم،

پروردگار خواب میگه قبلن هم گولم زدی اینکارو بکنم و خابش کردم و تو پسرش هرکول رو با کشتی جایی گم و گور کردی، کم مونده بود زئوس که بیدار شد، من را به پرتگاه دریاها پرت کنه و پروردگار شب دلش رو نرم کرد تا حسابم رو نرسه و من از بالاترین خطرها جستم،حالا باز میخای گرفتار شم؟

هرا میگه زئوس که طرفدار تروا نیست،نترس،اون هم چون پسرش بوده اینجور خشمگین شده،اگر اینکارو بکنی من هم الهه زیبایی یونان رو بهت میبخشم تا همسرت بشه و در سراسر زندگی باهات باشه

پروردگار خواب خوشحال میشه و میگه سوگند بخور و هرا هم سوگند میخوره و باهم میرن اولمپ و الهه خواب لای صنوبر ها قایم میکنه خودش رو و منتظر علامت هرا میمونه

هرا میره سراغ زئوس و مهرش به دل همسرش میفته بخاطر کمربند آفرودیت و میگه بیا مهرورزی کنیم بهم و هیچوقت همچین اشتیاقی نداشتم، خلاصه که هرا میره سراغش و باهم عشقبازی میکنن،و بعد هرا علامت میده و الهه خواب کاری میکنه زئوس به خاب بره

هرا سریع خودش رو پرت میکنه از اولمپ پایین و میره سراغ پوسایدون برادرش، و میگه بجنب تا جایی که میتونی به مردم آخایی کمک کن،تا زئوس خابه اینا یکم پیروزی نصیبشون شه

پوسایدون میره کمک و دل میده به لشگریان

از این طرف هکتور همچنان پیشروی میکنه تا میرسه به آژاکس و نیزه اش رو پرت میکنه ولی توی زره آژاکس فرو میره و زخمیش نمیکنه، آژاکس از سنگهایی که از باروها افتاده بوده برمیداره و پرت میکنه سمت هکتور،که میخوره بهش و هکتور بیهوش میشه،یارانش سریع میرن سمتش و برش میگردونن عقب لشگر،کنار آبهای مارپیچ گزانت، همچین جایی،

مردم آخایی که افتادن هکتور رو میبینن خوشحال میشن و پر جان تر،حمله میکنن و مردم تروا رو از لشگرگاه و اردوگاهشون بیرون میکنن

این هم پایان این فصل


سرود پانزده

خلاصه کتاب ایلیاد سرود به سرود،سرود پانزده

زئوس از خواب بیدار میشه و میبینه لشگر تروا دارن فرار میکنن و لشگر آخایی پیش میان، و پوسایدون داره کمک میده بهشوون و اینکه هکتور بیهوش توی دشت افتاده،درمیاد به همسرش هرا میگه ای الهه نابکار.پس کار تو بوده، حالا نمیدونم تو اولین قربانی من باشی یا فقط تورو تنبیه کنم؟

و بهش میگه قبلن هم که سعی کردی پسرم هرکول رو بکشی، وسط  آسمان ها با زنجیر آویزونت کردم و هیچکسی یارای نجاتت رو نداشت،این رو یادت آوردم تا دست از حیله گریت برداری،هرا بخودش میلرزه و میگه سوگند میخورم من هیچکارم ! و پوسایدون بخاست خودش رفته کمک و من چیزی نگفتم بهش،

زئوس میگه برو به ایریس بگو به پوسایدون بگه برگرده به اقیانوس و کاخش و دست از کمک برداره،من هم قول میدم بعد از اینکه خاسته تتیس رو براوردم و کاری کردم که آکیلس سرافکنده نشه، هکتور رو شکست بده و بعدش کاری ندارم به تروا، 

هرا سریع میره جایگاه خدایان در اولمپ،بهش میگن چی شده اومدی اینجا هرا؟هرا  میگه زئوس نشسته به ریش همتون میخنده فقط چون تواناتر از شماست و آسکالاف پسر آرس هم در جنگ کشته شده

آرس خدای جنگ، میزنه روی زانوش و میگه من میرم جنگ تا از خون پسرم کین بکشم،زئوس هم با آذرخش بزنتم مهم نیست برام،پامیشه زره و لباس جنگی بپوشه که 

آتنا میاد کلاه خود آرس رو برمیداره میگه چرا پی نابودی خودت هستی؟میخای زئوس به هممون خشم بگیره و نابودمون کنه؟ خشمت رو فرو بنشان، 

هرا ایریس(پیام رسان خدایان) رو میفرسته سمت پوسایدون و میگه بهش بگو که دست از جنگ برداره وگرنه باید با زئوس بجنگه 

ایریس میره و پیام میبره برای پوسایدون،پوسایدون عصبانی میشه و میگه چون زودتر بدنیا اومده دلیل نمیشه برتر از من و هادس باشه (زئوس، هادس و پوسایدون سه پسر کرونوس هستند) ، ولی به زئوس بگو اگه دست از حمایت از ایلیون (تروا) برنداره،تا ابد کینه اش رو به دل میگیریم

و میره کاخش در قعر دریا یا اقیانوس،

هکتور بهوش میاد و نیروش رو بدست میاره با کمک خدایان، و برمیگرده به جنگ،و فوبوس الهه هم میاد کمکشون،همینطور مردم آخایی رو به پشت دیوار ها میرونن که نستور پیر میاد دعا میکنه به درگاه زئوس و میگه ای زئوس،اگر تاحالا برات قربانی و نذر دادن از مردم آخایی، و دعا کردن که سالم برگردن،امروز اون خاسته رو بیاد بیار و روا مدار همه مردم آخایی بدست مردم تروا نابودشن،زئوس میشنوه دعای نستور رو و آذرخشی به نشانه شنیدن وفال نیک میزنه،لشگر تروا فکر میکنن این آذرخش برای اونا فال نیکه و بیشتر میجوشن و حمله میکنن، تا راهشون رو به کشتی ها باز کنن

پاتروکل که اوضاع رو بد میبینه،از اوریپل که داشت زخمش رو مداوا میکرد خداحافظی میکنه و میگه من بابد برم چون اوضاع ترسناکه و بابد به آکیلس بگم سلاح هاش رو برداره و بره کمک،

و میزنه بیرون،

توسر کماندار میاد کمک آژاکس تا جلوی هکتور رو بگیرن،تیری پرتاب میکنه اما زئوس ردش میکنه تا به هکتور نخوره

آژاکس به توسر میگه کمانت رو بذار کنار و نیزه بردار،امروز زئوس همه تیرهات رو حروم میکنه، و ارزش خودت رو با نیزه ت نشون بده دیالوگ جالبی هم میگه اینجا که عین دیالوگ اینه:، تنها در اندیشه کارزار باشیم و اگر باید مردم تروا کشتی های ما را بگیرند،دست کم کاری کنیم که این پیروزی بر ایشان گران باشد

توسر میدوه میره کمانش رو میذاره در سراپرده ش و نیزه میاره و میاد پیش آژاکس تا دفاع کنن،از هر دو طرف همدیگرو میکشن وجلو میان،

هکتور ک میبینه توسر کماندار،کمانش رو زمین گذاشته خوشحل میشه و میگه امروز خدایان باما هستن و حتا به کمک توسر هم  نمیان،فرمان میده آتش بیارن تا کشتی هارو به آتش بکشن،همه دست به کار میشن اما آژاکس یک تنه می ایسته جلوشون و هرکس رو که جرات کرده با آتش بیاد جلو میکشه و نابود میکنه

این هم پایان سرود پانزده ایلیاد



سرود شانزده

اینجا پاتروکل میره سراغ آکیلس (آشیل، آخیلوس) و سیلی از اشک میریزه و میگه دلت از سنگه و پسر پله نیستی و تتیس مادرت نیست بلکه تخته سنگا تو را زادند که دلت بدرد نمیاد،بهش میگه کیا زخمی شدن و میگه حتا اگه میترسی  و مادرت از زئوس فرمانی بهت داده، حداقل بیا زره و لباسهای جنگیت رو به من بده تا من برم بجنگم

آکیلس ناراحت میشه میگه چطور دلت میاد این حرفا رو به من بزنی؟من نه از پیشگوی میترسم نه مادرم فرمانی از زئوس به من داده،

بعد بهش اجازه میده بره و میگه برو ولی حرص و آز نگیرتت که تا دیوارهای ایلیون پیش بری و بدون من با مردم تروا کارزار کنی، چون اگه تا دیوارها پیش بری یک دفعه، فوبوس یا الهه دیگری برای دفاع از تروا پایین میاد و بهت زیان میرسونه،

از اونطرف هکتور همچنان داره پیش میاد و میره سراغ آژاکس و چنان ضربه ای میزنه به پیکان یا نیزه ی آژاکس که چوبش از آهن جدا میشه،

آژاکس در این ضربه نیروی زئوس رو میبینه و خودش رو به کناری میکشه و فرار میکنه تا جان بدر ببره،

بعد که دیگه کسی جلودارشون نیست میزنن کشتی رو آتش میزنن،

آکیلس درمیاد به پاتروکل میگه معطل نکن برو که دارم شراره های آتش رو میبینم،سلاح بردار تا من لشگرم رو آماده کنم

پاتروکل، دوست صمیمی آکیلس هست،لباسهای رزم آکیلس رو که هفاستوس ساخته،میپوشه و گردونه  یا ارابه اش رو آماده میکنه،

آکیلس هم میره لشگرش رو آماده کنه و برمیگرده دعا میکنه به درگاه زئوس که دعای من رو بشنو،ممنون که سرفکندگی رو دچار مردم آخایی کردی و کین مرا گرفتی، الان هم دعام رو بشنو و براورده کن،من دوستم رو میفرستم به جنگ و پیروزی را نصیبش کن و سالم برش گردان

زئوس دعاش رو میشنوه و بخشیش رو براورده میکنه و بخشیش رو نه!

سپاه آکیلس هم به فرماندهی پاتروکل راهی جنگ میشن،

مردم تروا وقتی لباسهای جنگی ساخته خدایان دپاتروکل رو میبینن فکر میکنن آکیلس هست و از ترس بخودشون میلرزن،چون آشیل یا آکیلس زاده الهه و انسان بوده، قدرت بیشتری هم داشته،برای همین

پاتروکل جلومیره و تا میتونه سردسته های مردم تروا رو میکشه،آژاکس هم میبینه اینها اومدن کمک میاد و شروع میکنه به حمله و چندنفری هم میکشه،

اینجا پیشبینی دوست و پیشگوی  هکتور درست از اب درمیاد،مردم میان فرار کنن از کشتی ها و لشگرگاه مردم آخایی و خیلیهاشون کشته میشن،آژاکس هم مثل شیر زخمی میفته دتبال هکتور،

ولی موفق نمیشه با نیزه بزنتش، اینجا پاتروکل هم هکتور رو تعقیب میکنه ولی خب اون هم همچنان موفق نمیشه و یاران هتور فراریش میدن،اینجا سارپدون پسر نیمه انسان زئوس که در لشگر ترواست میاد فحش و ناسزا میده بهشون و میگه سرخ روی بشین خاک برسرا ، چرا فرار میکنین؟ 

و میره سمت پاتروکل،

زئوس که داره از فراز اولمپ میبینتشون،به هرا میگه حیفه پسرم بمیره و میخام نجاتش بدم

هرا میگه اگه نجاتش بدی از مرگ، بقیه خدایان و الهه هام میخان برن فرزندان خودشون رو نجات بدن و دیگه کسی به حرفت گوش نمیده،اگه خیلی دلت میسوزه براش، بذار با افتخار هنرش رو نشون بده و وقتی مرد جسدش رو ببر برای مردم لیسی (چون پادشاه اونجا بوده سارپدون)، تا برادران و دوستانش به خاک بسپارنش و سرفرازی نصیبش شه

پاتروکل و سارپدون باهم درگیر میشن و آخر پاتروکل موفق میشه دشمنش رو بکشه،

گلوکوس دوست سارپدون که از ناحیه دست زخمی شده تا میبینه سارپدون افتاد داد میزنه و به درگاه فوبوس دعا میکنه که دستاش رو خوب کنه تا بتونه از پیکر بیجان سارپدون محافظت کنه تا مردم آخایی بهش بی احترامی نکنن و لباسهای جنگیش رو ندزدن،فوبوس دردم  دستهاش رو خوب میکنه و خونش بند میاد، میره سراغ هکتور و میگه بیاین از جسد سارپدون محافظت کنین تا مبادا سلاحهاش رو بدزدن

از اینطرف هم پاتروکل برادران آژاکس رو دلیر میکنه که نذارن سارپدون و سلاحهاش رو ببرن،

خلاصه دور و بر جسد سارپدون نبرد میشه و همدیگرو میکشن 

ازاینطرف زئوس به فوبوس پسرش، میگه برو جسد پسرم رو نجات بده و ببرش با روغنی الهی خوشبوش کن و ببرش لیسی پیش برادرانش و دوستانش تا با احترام به خاک سپرده شه،

مردم تروا فرار میکنن و پاتروکل دنبالشون میره،پاتروکل پند و نصیحت دوستش رو فراموش میکنه و تا دروازه های ایلیون پیش میره و لشگر تروا رو فراری میده

ازاین طرف هکتور هم مبرسه به دروازه عای ایلیون و دودله که بره توی شر یا بمونه دفاع کنه، که فوبوس از اولمپ فرود میاد و میره سراغش و میگه هکتور چرا دست از جنگ شستی؟ چرا نمیری بجنگی شاید بتونی پاتروکل رو شکست بدی،

بهم حمله میکنن و پاتروکل سه بار حمله میکنه و هربار نه نفر از لشگر تروا رو میکشه،بعدش برای بار چهارم که داد میزنه و میاد جلو،فوبوس الهه.میاد جلو و به سرش ضربه میزنه و سلاح و زرهش رو میدزده،پاتروکل بیچاره رو گیج میکنه و جوانی از ت روا به اسم اوفوب از پشت یه زخمی میزنه به پاتروکل،ولی میترسه و فرار میکنه.هکتور میاد جلو و کارپاتروکل  رو با خنجرش تمام میکنه،

و براش رجز میخونه که بزودی طعمه کرکسان میشی،پاتروکل هم که (در آن زمان باور داشتند که جان پس از بیرون رفتن از بدن میتواند آینده را پیشگویی کند)، داشته میمرده میگه زیاد سرافرا نباش که زئوس و فوبوس قدرتمند تو رو پیروز کردن،نه خودت و سااحهای منو دزدیدند،قبل ازاون بیست تا مرد جنگی هم نمیتونستن از پس من بربیان،حالام زیاد دلخوش نباش،که بزودی با نیزه ی آکیلس از پا درمیایی

هکتور عصبانی میشه و خنجرش رو میکشه بیرون  و میگه شاید آکیلس زودتر از من مرد،چرا همچین پیشبینی کردی؟


ایلیاد

خلاصه ایلیاد از سرود اول تا بیست و چهارم ،سرود هفده

منلاس یا مِنِلِس خودمون،میبینه که پاتروکل از پا دراومده،پریشان و آشفته میره سمت پاتروکل،اوفورب از جوانان تروا میاد میگه من بودم اولین زخم کاری رو زدم به پاتروکل و الان هم آماده باش که نوبت توعه تا اجلت برسه،منلس پادشاه اسپارت، عصبانی میشه و میگه ببین  من بهتر از تورو از پا دراوردم،بیا برو با من درگیر نشو و ازم دوری کن

ولی جوان سرکشه و میاد جلو و خب منلاس هم میکشتش،

هکتور میره لباسهای جنگ و نیزه پاتروکل رو برمیداره و از این طرف هم منلاس خشمگین میاد جلو تا نذاره پیکر پاتروکل رو  ببرن،ولی چون تنهاست دودل میشه که بمونه با هکتور بجنگه یانه؟ باخودش میگه اگه آژاکس دوروبرش بود خوب میشد و روبه رو میشد با هکتور، 

عقب عقب میره و داد میزنه و ازخودش دفاع میکنه. هکتور و یارانش هم میان جلو،منلاس میره سراغ آژاکس و میگه بیا دستکم پیکر پاتروکل رو  برگردونیم برای پسر پله،

آژاکس که نمیدونسته پاتروکل مرده، عصبی میشه و میره کمک،هکتور هم داشت پاتروکل بدبخت رو برهنه میکرد و میخاست سرشو جدا کنه و بذاره حیوانات درنده، بخورنش

وقتی میبینه آژاکس داره با قدرت میاد جلو، میترسه و عقب نشینی میکنه و دوستش خوارو حفیفش میکنه که ترسوی نمک نشناس،حتا نتونستی جسد سارپدون رو نجات بدی و حالام داری فرار میکنی،دیگه انتطار داری کی با حرفات بیاد بجنگه؟

هکتور میگه بابا این آژاکسه! ولی فکر نکن دارم فرار میکنم، الان لباسهای آکیلس (آشیل،آخیلوس) رو که ازپاتروکل غنیمت رفتم،میپوشم و برمیگردم،

این گستاخی رو که میکنه و لباس ساخت  خدایان رو که برای کس دیگه ای ساخته شده میپوشه، زئوس میگه ای بدبخت،چرا همچین،کاری کردی؟این رو با رسوایی دزدیدی ،حالا هم میپوشیش؟، (چون از خود اکیلس نگرفتتتش) ولی حالا پیروزی رو نصیبت میکنم تا بعدن پاداش بدبختی که قراره بکشی ،باشه.

نبردی دور پیکر پاتروکل بیچاره رخ میده که تا شب طول میکشه،و گاهی مردم تروا میتونن جسد رو ببرن سمت خودشون،گاهی مردم آخایی با پیروی از آژاکس که در قدرتمندی بعد از آکیلس، رتبه دوم رو داشته،آکیلس هنوز خبر نداره دوست عزیزش رو کشتن و چون مادرش هم دراین باره بهش هشداری نداده،به دلش بد راه نمیده،

نبرد سهمگینی دور و بر پیکر پاتروکل جریان داره،مردم یونان یا آخایی ها میخان پیکر پهلوانشون رو نجات بدن و دچار سرفکندگی نشن و مردم تروا دنبال این غنیمت و سرفرازی بزرگ هستن که حتا نگذران مردم آخایی پهلوانشون رو با شایستگی به آتش و سپس خاک بسپارن،

ازاین طرف آتنا خشمگین میشه،میاد از فراز اولمپ پایبن و خودش رو به شکل فونیکس پیر،دوست پله،پدر آکیلس درمیاره و میره سراغ منلاس و میگه اگه اینها بتونن پیکر پاتروکل رو ببرن تروا و بدنش به حیوانات درنده،تا ابد ننگ و رسواییش برای تومیمونه، زودباش ارزش خودت رو نشون بده،

شاه هم بهش میگه ای فونیکس ،پدر من،پیر بزرگوار،من اگر آتنا یاریم کنه از پیکر پاتروکل جدا نخاهم شد،

آتنا خوشش میاد که منلاس به جای بقیه خدایان و الهه ها.اسم اونو آورده،نیرو بهش میده و شاه میره جلو و چندنفری که دورو بر پاتروکل بودن،از لشگر تروا از جمله پودس،دوست هکتور،رو میکشه هکتور خشمگین میشه و زئوس هم عصبانی میشه و ابری تیره به تاریکی شب روی سر اینها فرود میاره و کاری میکنه مردم تروا بیشتر جلو بیان،مریون به ایدومنه میگه بیا سوار ارابه شو و برو که امروز ما پیروز بشو نیستیم،

آژاکس و منلاس مشورت میکنن که چه کنن و میان پیک تندپای خودشون یعنی آنتیلوک ،پسر نستور، رو میفرستن به آکیلس خبربده که پاتروکل مرده،

آژاکس هم دعا میکنه به زئوس که ما را از این شب تار برهان و اگر میخاهی ما را نابود کنی،در روشنایی آسمان نابود کن،

زئوس دلش میسوزه و ابرهای تیره رو برطرف میکنه،

منلاس میره سراغ آنتیلوک،و میگه برو و خبربده به آکیلس،و ابنک پیروزی با ترواست و ما داریم نابود میشیم،

آنتیلوک،اشک ریزان میدوه بره به آکیلس خبربده،

منلاس خودش بازمیره کمک آژاکس و مریون و بهم میگن شک دارن آکیلس بیاد چون از دست آگاممنون عصبانیه

خلاصه که منلاس و مریون پاتروکل رو بغل میکنن تا ببرنش،مردم تروا مثل سگ زخمی میفتن دنبالشون به توصیف هومر ، نه من! و همینطور منلاس و مریون عقب عقب میرن و ترواییها هم میان جلو اما آژاکس و برادرش از اونها محافظت میکنن و چون آژاکس بعد از آکیلس.از همه قوی تره جرات نمیکنن حمله کنن بهش،

این هم پایان این فصل




سرود هجدهم ایلیاد

خلاصه سرودهای ایلیاد به نثر 

سرود هجدهم

آکیلس )آشیل،آخیلوس) ایستاده کنار کشتی و منتظره،میبینه باز دارن مردم آخایی رو عقب میرونن به کرانه ها و درمیاد میگه چی شده؟ نکنه پیشبینی مادرم درست بوده و پیش از مرگ من،دلیرترین مرد فتی از پا درمیاد، و بنطرم پاتروکل به حرفم گوش نداده و تا پای دیوارها دنبال هکتور رفته و کشته شده،

آنتیلوک،پیک تند پا که پسر نستور پیر هست اشک ریزان پیش میاد و میگه ای پسر پله،شومترین اتفاق ممکن افتاده و پاتروکل مرده،الان هم دارن برای جسدش نبرد میکنن،

آکیلس از ناراحتی خودش رو میندازه روی خاک و گریه میکنه و آنتیلوک دستش رو میگیره تا مبادا خودش رو بکشه،

تتیس صدای پسرش رومیشنوه وهمراه با فرشتگان دریا،یا نرئیدها میاد بالا تا پسرش رو ببینه و میگه چی شده؟ زئوس خواسته تو رو برآورده کرده و مردم آخایی رو سرافکنده کرده و کشتار بسیار ازاونها شده بدون تو

میگه درسته اما چطور الان که گرامی ترین و نزدیک ترین دوستم مرده،میتونم شادکام باشم؟ هکتور دوسم روکشت و سلاحهامون رو هم دزدید.حالا تنها خاسته ام کشتن هکتوره،

میگه پسرم میخای مرگتو جلو بندازی؟ چون تو هم بعد از کشتن هکتور به گور میری،

میگه مهم نیست و بمیرم چرا که دوستم رو پناه ندادم،و کمک نکردم

مادرش میگه اگر میخای بری جنگ تا سپیده دم صبر کن تا لالقل من برات لباس جنگی بیارم،چون الان هکتور بهترین لباسهای رزم خدایان رو داره

تتیس میره اولمپ و وارد کاخ هفاستوس میشه،

ازاین طرف،هکتور همچنان دنبال دزدیدن پیکر پاتروکل هست و سه بار چنگ میندازه بگیرتش،که آژاکس و برادرش دور میکنن هکتور رو ولی همچنان مثل شیر زخمی پیش میاد،ایریس پیک زئوس میاد میگه پاتروکل رو دارن میبرن وچرا نشستی حداقل بیا جسدش رو نجات بده،هکتور میخاد سرش رو جدا کنه و بر دار بزنه،اکر با پیکرش رفتار ناپسندکنه،رسواییش گردن توعه

آکیلس میگه تو از طرف کدوم الهه یا خدا اومدی

ایریس میگه از طرف هرا اومدم و کسی هم خبر نداره

آکیلس میگه مادرم گفته تا برام جوشن نیاره نرم جنگ. ایریس میگه ما خودمون میدونیم لباسهای رزمت رو دزدیدن،فقط برو بالای تپه بایست و خودت رو نشون بده تا مردم تروا بترسن و فرار کنن،

آکیلس گوش میده به حرفش، میره جنگ،

مردم تروا از دیدنش وحشت میکنن و فرار میکنن،حتا از ارابه هاشون پرت میشن موقع فرار و آتنا هم میاد شب رو فرود میاره تا مردم دمی استراحت کنن از جنگ

پولیداماس میاد به سران تروا میگه بیاین برگردیم به ایلیون و شب رو کنار این کشتی ها نمونیم، از پسر پله میترسم و بهتره توی برج و باروها باشیم تا اینجا که دستش بما میرسه

هکتور میگه بیخرد شدی و خسته نشدی مدام مارو محاصره میکن توی ایلیون؟ باید همینجا که میتونیم بجنگیم،

و خلاصه میگه میمونیم و برنمیگردیم،و هشدار پیشگوش رو بازم نادیده میگیره،

اما لشگر آخایی ها هم،آکیلس داره برای پاتروکل گریه میکنه،و ناراحته که به پدر پاتروکل وعده داده پسرش رو سالم برمیگردونه ،

سوگند میخوره به خاک نسپارتش تا زمانیکه سلاحهاش رو از هکتور نگرفته و دوازده تا سران تروایی رو براش قربانی نکنه،

بعد آب گرم میکنن و پاتروکل رو میشورن و روغن خوشبو به تنش میزنن،

تتیس هم میره کاخ هفاستوس و ازش میخاد برای پسرش بهترین لباس رزمی که میتونه رو آماده کنه

یادتونه هرا سعی کرد هرکول پسر زئوس رو بکشه؟ و زئوس عصبانی شد و با زنجیر از وسط آسمون آویزونش کرد؟

اونجا به روایتی پسرش هفاستوس اومد ازادش کنه،زئوس میبینتش و از آسمون جوری پرتش میکنه پایین که میفته پایین کنار خیزابه های آب و تتیس میاد نجاتش میده و نه سال ازش مراقبت میکنه تا آخر زئوس خشمش فروکش میکنه و اجازه میده هفاستوس برگرده اولمپ،ولی هفاستوس میگن برا همین لنگ میشه و از ریخت میفته،

تتیس میگه ماجرارو و اینکه پسرش داره میمیره و حتا سلاح هم نداره

هفاستوس میگه رنج به خودت راه نده که من گرچه نمیتونم مرگ رو ازش دور کنم،ولی چنان زرهی براش میسازم که هر کس دیدش،ستایشش کنه

و مشغول میشه،اینجا رو هومر با توصیفات فراوان گفته که زره چه شکلی بود،بعد برمیگردم عکسش رو میذارم براتون،از خلاصه نویسی بدره،

و سلاح رو میسازه و پیش از سپیده دم به تتیس میرسونه

این هم ازاین فصل


فصل نوزده ایلیاد

خلاصه فصل نوزدهم کتاب ایلیاد هومر:

تتیس الهه دریا میره سلاحهایی رو هفاستوس ساخته برای آکیلس،میبره پیش پسرش و میگه تاحالا همجین سلاح هایی رو به آدمیزاده ای نداده بودن و پسرش پامیشه میکه همین الان میرم برای نبرد با هکتور. مادرش میگه اول برو با آگاممنون آشتی کن

آکیلس یا آخیلوس یا آشیل هم قبول میکنه و میره،

باهم حرف میزنن و دیومد و اولیس و بقیه سران آخایی هم حضور دارن درجمع،دراینجا آگاممنون میگه این خشم کور رو زئوس به دل من انداخت و باعث شد اون اتفاق ها بیفته،

آکیلس میگه الان بیاین بریم و هرکی میتونیم رو بکشیم تا انتقام دوستم رو گرفته باشیم

اولیس میاد میگه لشگریان گرسنه هستند و از صبح غذا نحوردند، بذارید اول غذا بخورن و استراحت کنن،تا بتونن بعد از سپیده دم تا غروب بجنگن،ولی اگه خسته به جنگ برن،زانوهاشون از خستگی و سستی میلرزه، به اگاممنون هم میگه اینک پیشکشهاایی که قول دادی به پسر پله،رو بیار و دستور بده لشگریان بخورند و بیاشامند و این دیالوگ جالب:بزرگی شاهی در آنست که هرکس را به ناروا رنجانیده است آرام کند.

آکیلس آروم و قرار نداره و میگه پهلوانانی که هکتورو لشگرش کشتن رو نمیشه منتطر انتقام گذاشت و چطور میخواین بخورین و بیاشامین

اولیس دوباره حرف میزنه که آرومش میکنه و میرن بساط مهمونی رو میچینن و پیشکش ها و زنها و بریزئیس زیبا رومیارن و  آگاممنون هم سوگند میخوره که به این خانم دست درازی نکرده و قربانی میده،و میگه سریع خوراک بخورین و استراحت کنین

همه میرن چادراشون و بریزئیس که از مرگ پاتروکل متاسف شده،میگه من تندرست ترکت کردم و چی شدی و با آکیلس باهم میشینن به گریه و زاری 

هرکاری میکنن،نه غذا میخوره نه نوشیدنی

زئوس که دلش ریش ریش میشه از این صحنه به آتنا میگه چی شده که آکیلس رو ازیادبردی؟برو دستکم از نوشداروی بهشتی در سینه اش بریز تا موقع نبرد نیش گرسنگی او را نیازارد،

سراسر شب اینجور به گریه میپردازه آشیل (آکیلس) و بعد صبح که میشه و لشگر آماده نبرد میشه اسبش به یاری هرا به سخن درمیاد و مرگش رو پیشبینی میکنه،

آکیلس عصبانی میشه و  میگه میدونم که دور از پله و مادر جاودانیم،نابود میشم، اماقبل از مرگم حساب لشگر تروا رو هم میرسم

اینو میگه و پیشاپیش لشگر به راه میفته

سرود بیست ایلیاد

خلاصه سرود بیستم ایلیاد هومر

زئوس  خدایان اولمپ رو دورهم جمع میکنه و میگه برین هرکمکی که از دستتون برمیاد به دولشگر بکنین و از این به بعد آزادین،

پالاس (لقب آتنا) و هرا و پوسایدون میرن کمک مردم آخایی و آفرودیت (ونوس،خدای زیبایی) و آرس و فوبوس میرن کمک مردم تروا

حالا این وسط هرا و آرتمیس باهم میجنگن، آرس با خاهرش آتنا و زئوس هم با پوسایدون

این نبردا البته به کشتن ختم نمیشه چون نامیرا هستن،فقط برای سرگرمه انگار

لشگر آخایی هم که دلشون به آکیلس گرمه، میرن جلو، فوبوس، انه رو دل میده که بره جلو با آکیلس بجنگه 

آکیلس=آشیل، آخیلوس

اینجا مینویسم آکیلس که رفتین اروپا و توی موزه نقاشیهارو توضیح میدادن طرف گفت آکیلس، شما بفهمین کیه

مثل تلفظ منلاس که میگن مِنِلِس، یا تروا رو میگن تروی

برگردیم سر داستان،

فوبوس میره به شکل و شمایل پسر پریام درمیاد میگه برو با آکیلس بجنگ، انه جفت میکنه از ترس میگه بابا این پالاس طرفدارشه،تاحالا نیزه اش از دورهم خطا نرفته، یکی رو بگو که خدایی طرفدارش نیست

فوبوس هم میگه خدایانی هستند که توهم میتونی ازشون یاری بخای، هرچی باشه زاده ی آفرودیت هستی،

هرا از دور میبینه ماجرا رو که انه داره میره سمت آکیلس و میاد به پوسایدون و آتنا میگه بدبحتی داره بسمت آکیلس میره،بیاین به نوبت بریم پیشش که ازش دفاع کنیم،

پوسایدون میگه هرا،بیا آتش جنگ رو پرهیزم تر نکنیم و به خدایان بهانه ندیم بیان همه چیز رو بهم بریزن،اگر دیدیم آرس یا فوبوس میخان آکیلس رو بکشن ماهم میایم به بدترین شکل جوابشون رو میدیم و همه چی رو به آتش میکشیم، الان بیاین بریم یجا بشینیم و فقط تماشا کنیم

انه میرسه به آکیلس، آکیلس میگه چی شده که اومدی سراغ من؟ آیا پریام بهت وعده جایزه و اینکه بعد اون شاه شی،داده؟ یا اینکه مردم تروا بهت وعده زمین دادند؟ که نه اون میذاره شاه شی نه مردم  بهت کشتزار میدن، قبلن هم با هم دعوا داشتیم و نزدیک بود بمیری، امروز دلیری نکن و بامن رو به رو نشو که حتا اگه دلت گواهی نمیده،هیچ خدایی قادر به نجاتت نیست، و این دیالوگ از خود ایلیاد:حتا مردم نا بخرد پس از گمراهی،پی به لغزش خود میبرند

انه پاسخ میده سعی نکن من رو بترسونی، من هم میتونم به نوبه خودم بترسونمت،اگه تو بازمانده تتیس و پله ای.من هم بازمانده ی آفرودیت و آنکیز هستم،

درگیر میشن و به م ضربه میزنن و ژگیلس پشت انه رو زخمی میکنه، پوسایدون که از خشم زئوس میترسه.میگه بریم انه رو نجات بدیم که الان کشته میشه،این هرروز پیشکش به آسمانها میده و اگه بمیره زئوس خشمگین میشه،هرامیگه من که دنبال نجات کسانی که قراره بمیرن نیستم،

خلاصه پوسایدون میاد میدون جنگ،ابری فرود میاره رو سر اینها و انه رو میدزده و میبره رده های آخر لشگر و میگه کی گولت زذه بری با آکیلس بجنگی؟؟؟اونهم که توانایشش ازتو بیشتره و مهرپرورده خدایان است،حواست باشه دیگه باهاش روبه رو نشی و همین عقب لشگر بمونی!

ابرناپدید میشه و آکیلس میبینه انه ناپدید شده و میگه حتمن کار خدایانه،

هکتور به مردم تروا دل میده که دربرابر پسر پله ،انقدر بخودتون نلرزید، بیاین برین جلو من خودم باهاش روبه رو میشم و اونام جرات پیدا میکنن بجنگن،

آکیلس هکتور و برادرش،پولیدور رو میبینه و حمله میکنه و نیزه ش رو فرو میکنه توی شکم پولیدور و میکشه بیرون و روده های طرف رو میگشه بیرون،هکتور که دید صحنه رو،دیگه از آکیلس دوری نکرد و رفت سراغش، آکیلس از دیدنش خوشحال میشه و میگه ببین کی اینجاست! کسی که مهربانترین دوستان منو کشته،بیا تا بفرسمت اون دنیا (دیالوگا تقریبن همینه! اگه دقیق میخاین برین کتابش رو بخونین) ، هکتور میگه سعی نکن با این دشناما منو مثل کودکی بترسونی.قبول دارم از من برتری در میدان جنگ،بااینهمه سرافرازی بدست خدایان است و اگه بخان،هرچند من کمتر هراس انگیزم، میتونم زخمی بهت بزنم و جونت رو بگیرم

اینو میگه و نیزه ش رو پرت میکنه، آتنا که حواسش به آکیلس هست،نیزه رو دور میکنه ازش،آکیلس خودش رو پرت میکنه روی هکتور که با دستاش خفه ش کنه (البنه نگفته خفش کنه ولی وقتی خودش رو میندازه روش نتیجه میگیریم که میخاست خفه اش کنه) ، ولی فوبوس میاد کمک هکتور و سه باری که آکیلس حمله میکنه،بجای هکتور دستش به ابری میرسه که فوبکس فرود اورده دور طرف

عصبانی میشه  میگه ای سگ خشمگین از مرگ جستی، ولی اگه باز روبه رو شیم و خدایی نجاتت نده، جونت رو  میگیرم

اینو میگه و از عصبانیت هرچی سرباز تروا رو میبینه میکشه،

این هم از سرود بیستم

رستم و اسفندیار

خب اون چیزی که ما در کتابها خوندیم،شاید باعث سو تفاهم شه،

اول باید بدونین که در شاهنامه اسفندیار پسر گشتاسب هست

گشتاسب شاه ایرانه که نقش مهمی در این داستان داره که ازش غفلت شده

و باید برگردیم به دوران جوانی این شاه، گشتاسب با پدرش قهر میکنه (لهراسب) چون پادشاهی رو بهش نمیده و فرارمیکنه میره روم، پدرش باور داشته گشتاسب جوانه و هنوز زوده که به تخت شاهی برسه،

در روم دردسرهای فراوانی میکشه و میخاد بره پیش قیصر روم که بهش لشکر بده حمله کنه پدرش،این فکر توی سرش هست،اما حتا به درگاه قیصر راهش هم نمیدن،

اینجا کلی تجربه و سختی بدست میاره،دقت کنین هوس پادشاهی وادارش میکنه چه کارهایی کنه

بعد مدتی،با دختر قیصر،کتایون آشنا میشه و قیصر چون فکر میکنه این آدم بیکفایت و بینام و نشانی هست،بیرونشون میکنه از قصر

تا اینکه ماجراهایی پیش میاد،مثل کشتن اژدها و گرگ آدم خوار

و لیاقتش رو ثابت میکنه، قیصر بهش لشکر میده و میفرستتش برای گرفتن باج از الیاس حاکم خزر  و بعد از ایران

که وقتی برادر و پدرش میفهمن اون بوده که الیاس رو شکست داده،خودشون پیشنهاد آشتی میدن و میگن بیا شاه شو و لهراسب میره آتشکده برای سپری کردن باقی عمرش به دعا و نیایش، الیاس روهم بگم که انسان قدرتمندی بوده و کسی جرات نداشته ازش باج بخاد

حالا،گشتاسب شاه میشه و اسفندیارو کلی پسر و دختر بدنیا میان،

 بارها در دردسرهایی که پیش میاد.پسرش اسفندیار رو میندازه وسط که اگه بری و مارو نجات بدی، تختم رو میدم بهت،و خودم مثل پدرم میرم نیایش و دعا در آتشکده

چندبار اسفندیار رو گول میزنه و هربار بعد پیروزی،از قولش سرباز میزنه،

یکبارهم بخاطر اینکه یکی پشت سر اسفندیار حرف میزنه و میگه پسرت میخاد به تخت شاهی بشینه،اسفندیار ببچاره رو دو سال تمام غل و زنجیر میکنه

و وقتی آزادش میکنه که خودش توی کوه محاصره شده با لشکرش و نه راه پس داره ،نه پیش، و به وزیرش میگه برو پسرم رو بیار و بگو تخت شاهی رو میدم بهش!

اسفندیار فقط بخاطر برادرش که به هم نزدیک بودن قبول میکنه بیاد و پادشاه توران رو شکست بده

حالا اینجا گشتاسب باز بعد نجات،از قولش میپیچه

شاه به ستاره شناس میگه بخت این پسر و ببین، و ستاره شناس که همون وزیرش هم هست،میگه پسرت در پایان بدست رستم کشته میشه

حالا اینجا خیلی جالبه،چون رستم  اگر یادتون باشه،در سیستان بسر میبره،کی خسرو یا همون شاه قبلی. منشور یا حکم میده به رستم که سیستان مال توعه، بنا به خواهش زال،

و حکم شاهی رو احترام میذاشتن بهش،حتا شاههای بعدی

و اینجا گشتاسب برای اینکه از این پیشگویی جلوگیری کنه،میگه باشه من پادشاهیم رو میدم بهت،درصورتی که بری دست رستم رو ببندی و بیاریش پیش من، و میخاسته در زندان رستم رو سر به نیست کنه،

حالا دو هدف داره،هدف آشکارش اینه که جلوی پیشگویی رو بگیره و دوم هدف پنهانه، نهفته در ناخوداگاهش،که از شر پسرش خلاص شه

ولی شاید خودش هم از این هدف دوم خبرنداشته باشه،چون ناخوداگاه همونطور که میدونین مسول بسیاری از تصمیم های شماست،بدون اینکه حتا متوجه باشین

اسفندیار میگه رستم منشور داره از کی خسرو و اگه ما عهد بشکنیم، کی دیگه منشور شاهی رو قبول داره و بهمون اعتماد میکنه ؟ ارزشش از بین میره و ...ولی هرچی میگه گشتاسب لجباز تر میشه،

درهر صورت،اسفندیار برخلاف پندهای کتایون،مادرش،راهی سیستان میشه،اسفندیار ،پسرش بهمن و میفرسته سراغ رستم تا دستور شاه رو بگه،بهمن اینجا از روی کوه رستم و همراهانش رو در شکارگاه میبینه و ازبالای کوه سنگ پرت میکنه تا رستم رو بکشه که موفق نمشه،بعد راهشو کج میکنه میره سراغ رستم تا نفهمن سنگه کار اون بوده،و به رشتم پیغام شاه رو میده

 رستم ناراحت میشه،چرا؟؟؟چرا انقدر ناراحت میشه؟این مهمه

دقت کنین رستم پیش از این،بارها شاهان و خود ایران رو نجات داده،از دست پیران،ازدست افراسیاب، که قصد داشتند بیان حتا درخت و خانه و مور و ملخ رو ازبین ببرن در ایران، و رستم به خوشنامی معروفه.

حالا میخان بیان دست و پاش رو ببندن و درحالیکه اسفندیار سوار اسبه این بسته باشه به اسب و کشان کشان و آبرو ریزان،مثل یک روسپی ببرنش پیش شاه،اگرفیلم بازی تاج و تخت رو دیده باشین،میدونین که وقتی کسی رو اینطور میبرن،مردم بهش تف و سنگ و ...پرتاب میکنن ،و رستم ازهمین میترسه،به بهمن میگه برو به پدرت بگو بیاد اینجا تا براش سور بگیریم و چندروز مهمانش کنیم و بعدش  باهم سوار بر اسب میریم پیش گشتاسب،

نه با دست بسته

خودشم میره خونه اش پیش زال و مشغول تهیه سور و سات مهمانی میشن

بهمن میره و به اسفندیار حرفای رستم رو میگه،اسفندیار خشمگین میشه ،میگه کار رو نباید به بچه سپرد ، رستم به زال میگه برم ببینم چه خبره و آخرش مهمونی میشه یا جنگ؟

باهم حرف میزنن و رستم قبول میکنه بره پیش شاه،ولی نه با دست بسته و تنها در شرایطی برابر با اسفندیار

حالا اسفندیار تنها شرطش، بستن رستم هست،

که آخر رستم میگه که گفتت برو دست رستم ببند ؟ نببند مرا دست،چرخ بلند

اینجا اسفندیار مدام اصرار میکنه و دعوت دوباره رستم رو رد میکنه و آخر میگه برو برای غذا دعوتت میکنم،و نمیکنه

رستم عصبانی میشه و میاد میگه حرف شاهان حساب داشته و منو دعوت نکردی

اسفندیار و رستم اینجا دعواشون میشه،اسفندیار هم شروع میکنه دعوا و توهین به زال، که لابد سیمرغ به زال مرده و آشغال میداده بخوره و هیچی نیستی و ازاین چیزا

رستم بهش میگه اینجوری نگو و کلی از خودش و زال و کارهایی که کردن میگه

آخر باز جدا میشن ازهم و حرف زدن به نتیجه نمیرسه

که جنگ شروع میشه

و آخر رستم و رخش زخمی و نیمه جان برمیگردن پیش زال و زال پر سیمرغ را آتش میزنه و سیمرغ میاد میگه سعی کن با حرف زدن درستش کنی، چون اسفندیار رویین تنه  و هرکی بکشتش، خودش هم سرنوشت شومی پیدا میکنه و کشته میشه

و باقی ماجرا رو که میدونین

اسفندیار هم موقعی که تیر میخوره به چشمش  و ا اسب پرت میشه پایین،میگه به گشتاسب،پدرم،بگین که هوس تاج و تختت منو به کشتن داد و میدونست کار نشدنیه و از عمد منو فرستاد تا رستم بکشتم،

حتا وصیت میکنه که بهمن رو نفرستن پیش گشتاسب تا مبادا سرپسرش هم به باد بده پدربزرگش،


عروج کی خسرو

یکی از داستان های شاهنامه درمورد کی خسرو هست،فرزند سیاوش، نماد پاکی در شاهنامه،

که بعد از مدتها تعقیب افراسیاب، بالاخره موفق میشه افراسیاب رو شکست بده

کل سرنوشتش هم به افراسیاب گره خورده،که از کودکی از دست افراسیاب در فرار بوده و قراربود خودش و مادرش کشته بشن که پیران وساطت میکنه و نجاتشون میده و میسپارتشون به چوپانان تا بزرگشون کنن

بعد از این قضیه، یکی از چوبانان که وظیفه مراقبت کردن از خسرو رو داشته میاد سراغ پیران و میگه این ما رو ذله و بیچاره کرده، تیر و کمان میگیره دستش و میره شکار گورخر،اگه پسفردا جانور وحشی بهش حمله کرد و کشتش، نگو تقصیر منه،

پیران از قدرت این بچه شگفت زده میشه و میگه بیارینش پیشم و وقتی میارنش میبینه مثل خود سیاوشه،

گریه اش میگیره و میره از افراسیاب اجازه میگیره که بیارتش پیش خودش، افراسیاب چون به پیران اعتماد کامل داره قبول میکنه

بعد مدتی، خبر میرسه به ایران درمورد سیاوش، به نظر میاد که افراسیاب این خبر رو از ایرانیان پنهان کرده، تا شر نشه،

ولی بالاخره خبرمیرسه به ایران، و کی کاووس از شدت ناراحتی لباسهاش رو پاره میکنه و وقتی خبر میرسه به رستم میاد و سودابه که باعث شده بود سیاوش فرار کنه از ایران رو میگیره و با موهاش میکشه از حرمسرا بیرون و میکشتش، و کی کاووس هم چیزی نمیگه، (رستم بعد مرگ پسرش،سیاوش رومثل پسر خودش بزرگ میکنه و به شدت دوستش داشته) ،خبر میرسه که سیاوش پسری هم داشته،و کل ایران بسیج میشن که پیداش کنن، ولی نمیدونن که سیاوش دو تا پسر داشته،

یکی ازدختر پیران،یکی از دختر افراسیاب،فرنگیس

گیو داوطلب میشه برای پیدا کردن  خسرو راهی توران شه،

تنها پسرش بیژن رو میسپاره  به گودرز و راهی میشه.

از راه بیابانی میره و توی دشت و بیابان میخابه و کلی سختی میکشه، از هر نگهبانی هم نشون خسرو رو میگیره جرات نمیکنن بهش بگن کجاست و اونم برای رد گم کنی.میکشه این آدمهارو،

تا این که هفت سال آواره دشت و بیابان میشه و از گل و گیاه و شکار تغذیه میکنه و رو زمین میخابه و آخر سر که دیگه ناامید بوده و داشته به خودش و زمین و زمان فحش میداده، توی یک دشتی خسرو رو کنار نهر آب یا چشمه آب میبینه،

بهش نزدیک میشه و خسرو هم میبینه یک پهلوان بلند قامت آفتاب سوخته با عضلات پهلوانی !داره میاد سمتش، قبلن سیاوش همون شبی که کشته شد، با فرنگیس حرف زده بود و گفته بود اگرکسی رو بخان برای نجات شما بفرستن،گیو هست

فرنگیس هم این رو به خسرو گفته بود

گیو نزدیک میشه و از خسرو میپرسه کیه؟ خسرو میگه کیه و میگه که لابد تو هم گیو هستی و باهاش احوالپرسی میکنه

گیو میگه باید بریم ایران و میرن باهم سراغ فرنگیس،فرنگیس سربع گنج سیاوش رو که قایم کرده بوده،میاره و از گیو میخاد هرچی میخاد برداره،که گیو هم لباس جنگ سیاوش رو انتخاب میکنه، 

فرنگیس به خسرو میگه بره به دشت تا اسب سیاوش رو پیدا کنه و وقتی برمیگردن،دو تا اسب تندرو میاره و زینشون میکنن و سوار میشن و فرار میکنن

خبرمیرسه به پیران که فرنگیس و خسرو با یک پهلوان فرار کردن، سریع پیام میفرسته برای افراسیاب (طبق معمول) و فکر کنم حدود سیصد نفر رو میفرسته سراغشون تا دستگیرشون کنن

که گیو سردستشون رو شکست میده و بقیه از ترس فرار میکنن، گیو و خسرو و فرنگیس دوباره فرار میکنن سمت ایران،

پیران عصبانی میشه و هزار و پونصد نفر از لشکرش رو میاره و تعقیبشون میکنه،

حتا شبم نمیخابن و میتازن تا برسن به خسرو

شب و روز رفتن چو شیر ژیان

نباید گشادن به ره بر میان

که گیر گیو و خسرو به ایران شوند

زنان اندر ایران چو شیران شوند

نماند برین بوم و بر خاک و آب

وزین داغ دل گردد افراسیاب

به گفتار او سر بر افراختند

شب و روز یکسر همی تاختند

گیو اینجا میبینه که لشکر داره میاد سمتشون و به فرنگیس  و خسرو میگه فرار کنین،خسرو میگه نه تنهات نمیذاریم ولی گیو میگه زحمات من رو به باد نده و برو که اگه نری، مسخرم میکنن هفت سال گشتم دنبالت

خسرو به ناچار قبول میکنه و میرن اون سمت رود و گیو میاد جلو و به پیران میگه هزارید و من نامور،یک دلیر

سر سرکشان اندر آرم به زیر، پیران زورش میگیره ازاین حرف و،خودش میاد جلو،گیو میگیرتش و بقیه هم جرات نمیکنن بیان جلو و اسیرش میکنه،

وقتی گیو میاد بکشتش، خسرو میاد میگه این مارو نجات داده قبلن و ولش کن،

گیو میگه من قسم خوردم به ماه و تخت کاووس،که اگه دستم برسه به پیران خونش رو بریزم،

خسرو میگه خب برا ابنکه عهدت رو نشکنی،گوشش رو با خنجر سوراخ کن و ولش کن بره

پیران رو رها میکنن و میره تا میرسه به افراسیاب

ازاین سمت هم این سه تا باید از رود عمیق رد شن برن ایران،ولی مرزبان ردشون نمیکنه و خودشون با اسب میزنن به آب که مایه تعجب مرزبان هم میشه

بعدش میرسن به ایران و رستم و کاووس رو میبینن و همه برای جنگ علیه افراسیاب آماده میشن که خودتون داستانش رو بخونین،چون خیلی عالیه، 

در آخر بعد از شکست افراسیاب، کی خسرو که میترسه مثل جمشید و بقیه شاهان،کاووس شاه، دچار گناه شه و دیوها گمراش کنن و فره کیانی رو ز دست بده،میشینه به دعا و مناجات.بار اول هف روز،کسی رو هم راه نمیداده به مجلس بارعام

همه میترسن که شاه دیوانه شده باشه یا دیو گمراهش کرده باشه

اینجا سروش، در خواب به دیدار خسرو میادو میگه به زودی وقتش میرسه و بهتره به کارهاش سروسامان بده وتخت رو واکذار کنه به کسی که آزارش از همه کمتره و به ارزانیان یا مستمندان هم کمک کنه

خسرو خوشحال میشه،

به همه میگه چخبره و مردم هم فکر میکنن دیوانه شده،

بعدش زال و گودرز ازش میخان بخش هایی از ایران رو به رستم و گیو بدن،که خسروهم به پاس تلاش هاشون قبول میکنه و منشور شاهی یا حکم مینویسه

خسرو با لشکرش راهی کوهی میشن که قراره زاونجا عروج کنه

و اولین شاهی هست یا آخرین حتا که زنده به آسمان میره

و بعد از اون کسی نمیبینتش و لهراسب پادشاه میشه


جمشید جم شاهنامه

جمشید در شاهنامه شخصیت جالبی معرفی شده ،اول اینکه فر شاهنشاهی داشت مثل باقی شاهان،دوم اینکه دیو و پری و مرغ و حیوانات وحشی به فرمانش بودن

اول آلت و ابزار جنگی درست میکنه مثل خود و زره و جوشن که حدود پنجاه سال وقتش رو میگیره!

بعد پارچه بافی و دوختن رو یاد مردم میده،مثل کتان و ابریشم

یه گروهم به اسم کاتوزیان (زاهدان،عابدان) رو میبره توی کوه براشون جایگاه نیایش میسازه که فقط دعا کنن و پرستش پیشه شون باشه

صد و،پنجاه سالم کل این کارها زمان میبره و بعد دیو بهشون یاد میده چجور خشت درست کنن و کاخ و دیوارهای بلند و گرمابه بسازن

و جمشید به مردم کار در معدن و پیدا کردن گوهر از سنگ سفت رو یاد میده،اونوقت میره سراغ درست کردن بوهای خوش که مردم بهش نیاز دارن

و طب و پزشکی هم میاره روی کار که کسی بیمار نباشه،بعد با کشتی میره و جهانگشایی میکنه، بعدش جالبه که یک تخت میسازه  و با گوهر و سنگهای قیمتی تزیین میکنه و این تخت رو هروقت میخاسته و فرمان میداده،دیوها برمیداشتن و به آسمان میبردن وپادشاه در آسمان مردم رو میدیده! جمشید انگار سفینه فضایی یا تخت پرنده داشته

سیصد سال به این کارها میگذره و هیچکس هم نمیمیره، و بیمار نمیشه

مرگ در کار نبوده در زمان جمشید،و همه مردم در آرامش زندگی میکردن و دیوها به فرمان شاه بودن و به مردم خدمت میکردن،اینجا جمشید ایگوی خودپرستیش بزرگ  میشه و میگه من خدام و باید منو پرستید،

به دارو و درمان جهان گشت راست
که بیماری و مرگ کس را نخواست

جز از من که برداشت مرگ از کسی؟
وگرنه در زمین شاه باشد بسی

شما را ز من هوش و جان در تن است
به من نگرود هرکه آهرمن است

گریدون که دانی که من کردم این
مرا خواند باید جهان آفرین


منی چون بپیوست با کردگار

شکست اندر آورد و برگشت کار


 و فره ایزدی ترکش میکنه و موهبت نمردن از میان میره و قضیه ضحاک پیش میاد که میدونین خودتون،یکی دیگه از کارهاش هم اختراع تقویم بوده، 

مزدک

مزدک در شاهنامه اینچنین معرفی شده:در روزگار قباد،پادشاه ،قحطی میاد و انبارداران گندم رو از مردم دریغ میکنن و مردم گرسنه زیاد میشن و برخی هم از گرسنگی میمیرن،

روزی مزدک میاد نزد شاه و بهش میگه اگر مردی رو ماری نیش زده باشه و کسی پادزهر داشته باشه و بهش نده و اون فرد بمیره،مقصر کیه؟ و باید چکار کرد؟ قباد میگه مقصر اونیه که پادزهر نداده و باید خونش رو ریخت،

مزدک میره و به مردم میگه همین رو،شب دوباره میاد و به قباد میگه اگه کسی رو بسته باشن و بهش نان ندن،و بمیره مقصر کیه؟ شاه هم میگه اون که بهش نان نداده

مزدک میاد و به مردم میگه برین هرجا انبار دیدین غارت کنین،

اونا هم میرن و حتا به انبار خود شاه هم حمله میکنن،کاراگاه ها میان (جاسوس) به قباد میگن مردم هرچی دیدن بردن و تقصیر مزدکه میگه برین برش دارین بیارین،میارنش، میگه خودت گفتی و من هرچی از خودت شنیدم به این بازاریها گفتم

بعدم درمورد باورهاش میگه که تهیدست با دارا برابره و چرا توانگر مدام بیشتر میخاد؟ حتا باید خانه و زن و چیزهامون رو به اشتراک بذاریم! دیگه ته تهش بوده!

قباد حرفاش رو قبول میکنه و یکبار میان درصحرایی مجلس بارعام میگیرن که همه بیان از طرفداران مزدک که حدود صدهزارتا بودن تا شاه رو ببینن، مزدک دست کسرا پسر شاه رو میگیره و میگه توهم باید بنویسی و خط بدی بما که از ما هستی، کسرا با خشم دستشو میکشه و میگه من پنج ماه وقت میخام که فکر کنم، میره و موبد و دوستاش رو جمع میکنه و میگه اگه بنظرتون آیینش درسته منم مزدکی شم،اگرم نیست که  به آیین زردتشتی و دین بهی بمونم،

بعد کلی فکر میاد سراغ پدرش و مزدک و میگه ای مرد بی دین،تو میگی حتا زن هم اشتراکی باشه،اینجور نه پسر پدرش رو میشناسه و نه  پدر پسر خودش رو،و کیه که بخاد کهتر باشه و به مهتری نرسه؟و اگه کسی بمیره چیزاش به کی میرسه؟میگه این آیین تو (که درواقع همون آیین کمونیستی بوده) باعث میشه ایران ویران بشه و نباید این بد به ایران برسه،و همه مردم رو میخای با خودت به دوزخ ببری،قباد هم با کسرا همراه میشه و طرفداران مزدک رو در باغ کسرا که باغی بوده با دیوارهای خیلی بلند زندانی میکنن و مثل درخت در زمین میکارتشون،

مزدک هم میبره به باغه و بیهوش میشه،مزدک رو هم همونجا به دار میزنه و بعد میرن آتشکده به دعا و نیایش و به درویشان هم کلی کمک میکنن

شاهنامه

جالبه در شاهنامه داستان نوشزاد پسر کسرا نوشین روان رو میخوندم،

نوشزاد برعکس پدرش که زردتشتی بوده،دین مسیح رو انتخاب میکنه.مادرش مسیحی بوده،و کسرا وقتی میفهمه پسرش مسیحی شده ناراحت میشه و میاد در کاخش رو میبنده و با همراهانش اونجا زندانیش میکنه،

بعد مدتی کسرا لشکرکشی میکنه به روم تا کین منذر رو از قیصر روم بگیره و چون در راه روم، مدام شهرها و دژها رو شکست میده و درهم میکوبه،قیصر میترسه از کسرا و کلی هدیه و باژ سنگین میده به کسرا تا کسرا بیخیال شه و حمله نکنه،وخب توافق میکنن که روم باج بده به ایران و کسرا برمیگرده،چون راه طولانی بوده و چندبارهم جنگیده بوده،ناخوش احوال میشه و میره اردن استراحت کنه و بعد برگرده به کاخ خودش، 

اما خبرمیرسه به نوشزاد،پسر کسرا.که پدرت بیمار شده و داره میمیره،نوشزاد خوشحال میشه از این خبر. و میاد در کاخ رو میشکنه و از کاخ میاد بیرون و میره همه زندانی ها رو هم آزاد میکنه و لشکری برای خودش جمع میکنه،قیصر روم هم نامه میده بهش که ما تو را شاه و مهتر جندشاپور میدونیم

حالا مرزبان و نگهبان جندشاپور که متوجه ماجرا میشه سریع نامه میفرسته برای کسرا،

کسرا ناراحت میشه و میگه مار در آستینم بوده (خیلی طولانیه ابراز ناراحتیش،خلاصه کردم) و بهتره که کسی بره باهاش بجنگه.اما نکشینش شاید نظرش عوض شه و از راه بد برگرده،

و میگه کدام پسری از مرگ پدر خودش خوشحال میشه و این کار خوبی نیست و پسرم روحش با دیو عجین و همراه شده،

و اونهایی که همراه شدن باهاش همه در برابر چشم من خوار شدن و به درد زیردست بودن من نمیخورن،

میگه مبادا بهش فحش و دشنام بدین چون از ترکه منه و انگار به من دشنام دادین،و اینکه با قیصر همراه شدن،قابل بخشش نیست

مهرنوش ،وزیر کسرا میره و به رام برزین نامه میفرسته که از مداین برن سمت جندشاپور،

لشکر آماده میشه و میرن اونجا،پیروزشیر،یکی از افسران لشکر میره سمت لشکر نوشزاد تا راهنماییش کنه و بهش پند بده،میگه مسیح انسانی فریبنده بود و خودش هم چون یزدان ازش برگشت کشته  شد،و اگه مسیح فره ایزدی داشت،چرا یهودی ها تنستن بهش غالب بشن؟بیا و به  آیین پدرت برگرد،که حیف اون چهره مثل ماه و فر و برز و قد وبالای توعه،و اگه بلایی سرت بیاد،دل پدرت میسوزه،اگر این کلاه رومی ت رو دوربندازی و زنهار بخای.میبخشیمت،و به دنیا تخم ستم و خشونت رو نکار که ستیزه جویی شهریار چیز خوبی نیست،

اینجا دقت کنین ایران و روم بارها با هم جنگ داشتن و هردو هم طرف مقابل رو کافر میدونستن، و اینکه مردم باور داشتن کسی که فره ایزدی داره در جنگ کشته نمیشه،و اگه شاهی ازش فره ایزدی برگرده میمیره،برای همین در مورد مسیح این حرفارو میزنه، پس شمام کینه نگیربن به دل و لذت ببرین از خوندن شاهنامه،

در ادامه،نوشزاد میگه ای پیر فرتوت خرفت ! من کاری به آیینتون ندارم و دلم با دین مادرمه،  و مسیح هم چون روی خاک تیره جایی نداشت به پیش یزدان رفت،اگر هم قراره کشته شوم باکی نیست چرا که مرگ پادزهر نداره،

میجنگن باهم و نوشزاد فراوان لشکر پدرش رو از پا درمیاره،

رام برزین،عصبانی میشه و خیلی جدی میجنگه و ازهردو طرف همدیگر رو تیرباران میکنن و نوشزاد زخمی میشه،با تنی از تیر خسته و رخی از درد زرد 

وصیت میکنه به آیین مسیح بمیره و خاکش کنن و دخمه و تابوت نسازن براش،

باقی لشکرش که از کشیش ها و اسقف ها و رومی ها و ایرانیها بودن فرار میکنن و پراکنده میشن،

جنگ تمام میشه،ولی کسی چیزی ازلشکر بازنده برنمیداره و رام برزین از اسقف میپرسه وصیتی هم داشته نوشزاد؟اونم میگه اره میخاد به آیین مادرش خاک شه، و الان جانش با مسیحا یکی شده،فقط اون رو به دار یا صلیب کشیدن این یکی رو نه

خلاصه مادرش خبردار میشه و به همان روشی که خاسته دفن میشه

چرا

یک زمانی هرا،آتنا و پوسایدون علیه زئوس قیام میکنن و گیرش میندازن اما الهه دریا،تتیس نجاتش میده و برای همین هم هست که زئوس خواسته تتیس رو برای خوار و خفیف کردن و شکست لشگر یونان میپذیره و از تروا دفاع میکنه و همه خدایان اولمپ رو تهدید میکنه که به یونانی ها کمک نکنن

پله انسان بوده و خدایان میان تتیس رو به عقدش درمیارن و بگه شون میشه آشیل،آکیلس یا آخیلوس،

هر کدوم که دوست دارین 

و بعد میاد پسرش رو میبره دوزخ،یا زیرزمین،یا دنیای مردگان و پاشنه پای بچه رو میگیره تا پسرش رو در آب رودخانه ستیکس که مگن حواص جادویی داره،فرو میبره تا رویین تن یا نامیرا بشه

برای همین لشگر آخایی انقدر به آکیلس مینازن و به قدرتش تکیه کردن تا اینکه همون دعوا بین این و آگاممنون پیش میاد و از کمک به یونانی ها سرباز میزنه

تا اینجا دیگه اگر خلاصه های ایلیاد رو از وبلاگم خونده باشین،متوجه همه چیز شدین،سوالی داشتین بپرسین تا جواب بدم،

فیلم سازگاری

این فیلم  را به شما پیشنهاد میکنم حتمن ببینید،

توضیح فیلم adoptation با بازی مریل استریپ و نیکلاس کیج،

فیلم درمورد فیلمنامه نویسی است که با برادر دوقلویش با بازی نیکلاس کیج،به این کار مشغول است؛اما شخصیت سرخورده و منزوی اش باعث شکست زندگی عشقی وی شده است گرچه در زندگی شغلی،حرفه ای و کاملن موفق است،داستان فیلم از آنجا شروع میشود که پروژه ای جدید به این نویسنده محول میشود و وی سعی میکند با خاندن کتابی که قرار است فیلمنامه اش را بنویسد،دست به نوشتن بزند اما،،،،

خب ازاینجا اگر فیلم را ندیدید نخانید،خطر لوث شدن پایان فیلم هست!

اما شخصیت تنها و سرخورده و عقیمش به چالشی در راه تکمیل کردن فیلمنامه اش تبدیل میشه،اینجاست که شخصیت،خواه ناخواه باید تغییر کنه و دگرگون شه تا بتونه فیلمنامه اش رو تکمیل گنه،وگرنه اونهم به آشفتگی دنیای ذهنیش میشه،اگر دنبال راهی برای تغییر و دگرگونی شخصیتتون هستین ،این فیلم را ببینین تا بتونین ازش الهام بگیرین،

کتابی که قرار است دونالد از روی آن فیلمنامه بنویسه ،ارکیده  نام دارد در مورد انواع مختلف گلهای ارکیده ،که به بیش از هزارنوع میرسند و تاریخچه ای از انتقال این گل و قاچاق این گل و خیلی چیزهای دیگر،

اینجا مریل استریپ،نقش زنی را بازی میکند که کتاب ارکیده را نوشته،او با مردی اشنا میشود که در جستجوی نمونه های کمیاب گل ارکیده است تا خود آنها را پرورش بدهد،اما چیدن بعضی از این گلها ممنوع شده است برای همین پلیس او را دستگیر میکند و کار به دادگاه میکشد،در این بین مریل استریپ بیشتر وقتش را با پرورش دهنده ی گلهای ارکیده میگذراند و از زندگی خودش فاصله میگیرد،به نظر میرسد سبک زندگی" جانی" که پر از شور و هیجان است تاثیر عمیقی روی او گذاشته و از زندگی بی حال و بی روح خودش بیزار شده است،اینکه کسی چنان شیفته ی چیزی باشد و در جستجوش باشد و وقتی از آن سیراب شد،براحتی آن را رها کند و دنبال چیز دیگری برود،درحالیکه زندگی خودش انطور که تعریف میکند خالی از این اشتیاق شدید است؛

در این بین،شخصیت این مرد بی دندان،که از وقتی تصادف کرده ،هنوز دندانی نکاشته است،اورا التیام میده یا به او یادآوری کند وقتی چیزهایی از دست میروند دیگر قابل جایگزینی نیستتند،

این مردبا روحیه شاد و سبک سری که دارد،که هیچ چیز را زیاد جدی نمیگیرد،راحت زندگی میکند،شدیدن سوزان با بازی مریل استریپ را زیر تاثیر خود قرار میدهد ،چیزی که سوزان به آن اعتراف نمیکند،و در کتابش اثری از آن نمیبینیم و تنها شیفته ی گل های سکسی و جذاب  ارکیده میشویم،

دراینجا با دونالد ،با بازی؛نیکلاس کیج، رو به رو میشویم که در نوشتن فیلمنامه درمانده،دوست؛دخترش را از دست داده و ناتوان از تغییر خود یا فیلمنامه اش است،برادرش سهم بزرگی ایفا میکند و اورا واداربه پیشروی و شرکت در کلاس های آموزش نویسندگی میکند چیزی که دونالد در ابتدا از آن سرباز میزند،در نهایت،با شرکت در کلاس نویسندگی نقطه عطفی در زندگی دونالد به وجود می اید و او متوجه میشود زندگی بدون تغییر امکان پذیر نیست و ،،،

در ابتدا شخصیت وی.منزوی و سرخورده است،زندگی جنسیش تعریفی نداره و کارش رو به رویاپردازی و خودارضایی کشونده،

اما برادر دوقلویی داره که درست برعکس خودشه، براحتی با زنها ارتباط برقرار میکنه و این ماجرای نوشتن فیلمنامه درمورد ارکیده ها،نقطه عطف زندگی دونالد هست،جایی که بالاخره میفهمه زندگی با دگرگونی های دائمی همراهه و هیچکس از این دگرگونی ها در امان نیست، 

حتا نویسنده ارکیده،سوزان که وانمود میکنه هیچ چی عوض نشده اما شخصیتش به شدت زیر تاثیر دوست پسر جدیدیش قرار گرفته و عوض شده، 

دونالد در نوشتن فیلمی که تنها درمورد ارکیده ها باشه مشکل داره، کلاسهای داستان رو میره و متوجه میشه حتمن دگرگونی برای سوزان هم پیش اومده و همراه با برادر دوقلویش میره دیدن سوزان،

اما متوجه میشه سوزان خیلی چیزهارو پنهان کرده ازجمله خیانت به همسرش، اعتیاد جدیدش و سبک تفکر و زندگی جدیدش،

سوزان میگه اگه اینارو بنویسی زندگیم نابود میشه و به همراه دوست پسرش قصد کشتن دونالد رو میکنن، بیخبراز اینکه برادر دوقلوی دونالد هم اومده و درماشین منتظره

درپایان خب پیچش و دگرگونی شخصتها جالبه،که چطور دونالد منفعل، موفق به تکمیل پروژه اش میشه و ازاون شخصیت عقیم ابتدای فیلم فاصله میگیره

کنکور

سوالات کنکور ارشد زبان شناسی 93

بیشتر سوالات زبان فارسی در مورد این بود که جفت کمینه چیست و کنش زبانی چیست؟ از کدام زبان باستانی اثری باقی نمانده است؟

حوزه ای که به بررسی امواج آوایی می پزدارد چیست؟

آواهای غطلان در کدام جایگاه تولید می شوند؟

واژه ی پور از چه گرفته شده؟

هزرواش چیست؟  

ادامه مطلب ...

خون خواهد شد

خون به پا خواهد شد

دوباره فیلم رو بعد ده سال دیدم و هنوز هم بنظرم از فیلم های عالی با بازی شگفت انگیز دنیل دی لوئیس هست،

There will be blood

چرا باید این فیلم را دید؟

ابتدا با کارگری مواجه ایم در فیلم که به دنبال کشف چاه نفت و ثبت آنها به اسم خودش هست،

و داره در کارش هم پیشرفت میکنه، کم کم شروع میکنه به گسترش کارش و اینکه دنبال سرمایه گذار میگرذه تا سهم بیشتری نصیبش شه و پول کمتری به دلالها بده

در این حین یکی از کارگرهاش در اثر حادثه ای میمیره و دنیل مجبور میشه پسر کارگرش رو که در سبدی میگذاشتن با خودش ببره و ازش مواظبت کنه،

حواستون باشه فیلم لو میره ازاینجا به بعد

در این حین،پسر جوانی به دنیل سرمیزنه و میگه جایی رو میشناسه که نفت روی سطح زمین هم روانه،

دنیل سعی میکنه از زیر زبون پسرک که جوان ساده ای هست بیرون بکشه کجا زندگی میکنه و درخواست پولش رو رد میکنه،اما پسر لو نمیده و در آخر دنیل ده هزار دلار نقد میده بهش و میگه بگو، 

پسر هم اسم روستاش رو میگه،روستایی سنگلاخی که فقط بز پرورش میده و انقدر زمینش سنگیه که چیزی جز ذرت رشد نمیکنه و نان هم ندارن،نان یک خوردنی لوکس به حساب میاد.

این پسر یک برادر دوقلوی کشیش به اسم ایلای هم داره که خیلی  در داستان تاثیر میگذاره، دنیل اخر پول رو  میده و برای بررسی اون ناحیه با پسرش به اونجا سفر میکنن و با خانواده ی پسر آشنا میشه،اینجا میگه من برای شکار اومدم و چیزی از نفت نمیگه و وقتی با پسرش برای شکار میرن، منطقه رو هم چک میکنه تا ببینه نفت خیز هست یانه،

دراینجا ایلای کشیش این منطقه میاد جلو و با دنیل آشنا میشه

دنیل مزرعه ها رویکی یکی مفت میخره از مردم،ایلیای هم هی میاد و دنیل رو با درخاست پول و چیزای دیگه آزار میده

مثل درخاستش برای تبرک دادن چاه نفت. که دنیل ظاهرن قبول میکنه اما چون به حدا اعتقاد نداره و کافره، میذاره  دختر کوچولوی صاحب مزرعه،خواهر ایلیای ،چاه رو تبرک بده که باعث خشم ایلای هم میشه

پسر دنیل در این بین،هنگام حفر دکل و بیرون کشیدن گاز از چاه نفت،بخاطر انفجار شنواییش رو ازدست میده

ایلیای هم دراین بین کلیسای بزرگتری میسازه،پیروان بیشتری جذب میکنه ،ادعا میکنه خدا یا روح القدس میاد درونش و باهاش حرف میزنه و میتونه بیمارها رو شفا بده و غیره

به شخصیت پرداری دنیل پلین ویو هم دقت کنین، که چطور میره سر روستاییهای ساده رو کلاه میذاره، چطور بدش میاد از همشون،بنظر تنها رابطه ای که داره با پسرش هست و بس، حتا به زنها علاقه ای نشون نمیده و از دین و مذهب هم خوشش نمیاد.خودش رو مرد خانواده معرفی میکنه و پسرش رو همه جا با خودش میبره، ولی بیشتر برای کلاه گذاشتن سر مردم و جور کردن معاملاتشه

یکی از دیالوگاش این بود که از اکثر مردم متنفره و دوست داره بره  جایی که کسی دوروبرش نباشه، اونی هم که ادعا میکرد داداششه، سر تکون میده فقط، بعد دنیل میاد میگه مثل خونه سفید تو محلمون که دورش پر درخت هلو بود و اینجا اون داداش قلابیه نمیدونه این چی میگه و دنیل هم بهش شک میکنه و میگه کی هستی،

دقت کنین این مرد با غریبه ها هیچ رابطه ای نداره و وقتی یک شارلاتان خودش رو جای برادرش میزنه،قراره چه بلایی سرش بیاد،

اگه دارین فیلمنامه مینویسین به این مساله دقت کنین،که شخصیتهاتون مثل داستانهای مسخره  فهمیه رحیمی یک باره رنگ عوض نکنن و باور پذیر باشن،

دنیل به گسترش کارش میپردازه و اون عمارت اربابی که میخاست هم میسازه، این بین، ببینین چطور ایلای به بهونه های مختلف سرمیزنه و ازش پول میکنه برای بزرگتر کردن کلیساش،

و مدام این روند پول کندن و سو استفاده ادامه داره که میرسه به درگیری این دوتا باهم،

ایلیای کشیش،باز برای پول برای به ظاهر ساختن کلیسا، میره سراغ دنیل و میگه پول میخاد ،دنیل میزنتش و میگه :مگه شفادهنده نیستی؟ مگه ظرف روح القدس نیستی؟(توی کلیسا ایلیای اینجور حودش رو معرفی میکنه) چرا یه سر بهم نمیزنی تا کاری کنی پسرم دوباره بشنوه؟؟؟؟نمیتونی نه؟

و یک درگیری بد بینشون پیش میاد،بعد دنیل میبینه یک شرکت نفتی دیگه هم اومده اونجا و داره زمین میخره و میبینه خودش یک تک بزرگ زمین رو که برای انتقال نفت مهمه هنوز نخریده، میره سراغ صاحبش و صاحبش میگه تو گناهکاری و تا غسل تمعید نکنی نمیذارم نفتتو از مزرعه من انتقال بدی،

ایلیای توی کلیسا برای تلافی ! کلی سیلی میزنه به دنیل و ازش میخاد داد بزنه و اعتراف کنه گناهکاره و پسرش رو رها کرده و ول کرده

جالبه دنیل همه این سیلی و اهانت هارو به سختی تحمل میکنه و در آخر درمیاد میگه این هم از خط انتقال نفتم!

حالا میرسیم به پایان بندی ماجرا،

پسرش بزرگ شده و میخواد برای خودش یک چاه نفتی بزنه و کارکنه،دنیل عصبانی میشه و میگه میخوای رقیبم شی؟ازاولم معلوم بود چیزی از من درتو نیست

پسرش میگه دوستش داره و فقط میخاد برای خودش کار کنه.اما دنیل حس رقابت جوی همیشگیش بیدار شده و دعواش میکنه و میگه داری باهام رقابت میکنی! از اول هم معلوم بود چیزی ازمن درتو نیست،چون پسرم نیستی و یک حرامزاده توی سبد بودی،حرامزاده توی سبد، و این رو تکرار میکنه و پسرش میره،

کشیش ایلای میاد سراغش و هدفش درخاست پول بیشتره

این جا یکی از بهترین صحنه های تاریخ سینماست بنظرم،ایلای میخاد چا نفتی خودش رو بزنه و پول لازمه و کلی هم گناه کرده،

دنیل میگه درصورتی بهت کمک میکنم چاه بزنی که بگی تو یک پیامبر دروغینی و خدا هم خرافاته

ایلیای هم میگه من یک پیامبر دروغینم و خدا هم خرافاته

دنیل ازش میخاد مثل کلیساش داد بزنه و ادا دراره تا همه اونام که اون آخر نشستن بشنون،داره انتقام وقتی رو میگیره که ایلیای توی کلیسا مجبورش کرد داد بزنه بگه گناهکاره و پسرش رو رها کرده 

خلاصه آخر که این حسش ارضا میشه میگه تو واقعن برگزیده نبودی و برگزیده ی واقعی داداشت بود که من ده هزار دلار پول نقد گذاشتم کف دستش و الانم فلان جا چاه نفتی داره با هفته ای پنج هزار دلار پول نقد و تو هم پیامبر دروغینی

بهش میگه که کل نفت مزرعه ای که میخاد بفروشه رو بیرون کشیده و اینجا خشونت بالا میره و میرسه به اون پایانی که میدونین، من میلک شیکت رو نوشیدم، لوله ها از زیر زمین کل میلک شیک تو رو کشیدن سمت من!


دیالوگ های عالی فیلم خون (به پا) خواهد شد

تو فقط جفت و زائده ای بودی که از کثافت مادرت خزیدی بیرون،باید میگذاشتنت توی شیشه روی بخاری،

بهت گفته بودم میخورمت!

یک حس رقابت درونم دارم،دلم نمیخواد هیچکس موفق بشه،

have a competition in me. I want no one else to succeed. I hate most people.

من از اکثر مردم متنفرم،

There are times when I... I look at people and I see nothing worth liking. I want to earn enough money I can get away from everyone.

وقتایی هست که به مردم نگاه میکنم و هیچ چیزی رو که ارزش دوست داشتن داشته باشه،پیدا نمیکنم،میخوام به اندازه ی کافی پول دربیارم تا از همه دور باشم و از همه خلاص بشم

من یک پیامبر دروغینم و خدا هم خرافاته

I am a false prophet and god is superstition

اگه دروغ گفته باشی میگردم پیدات میکنم و بیشتر از پولی که بهت دادم ازت پس میگیرم


پرتغال کوکی

خطر لو رفتن پایان فیلم 

این فیلم ساخته ی استنلی کوبریک است و در مورد پسر جوان یاغی و سرکشی است که عضو باند خرابکاری است.این پسر با دوستان خلافکارش که مثل خودش کم سن و سال هستند دست به مشروب خوری و تجاوز و غیره می زند که در آخر در پی کشتن یک زن و خیانت دوستانش به او دستگیر می شود و به زندان می افتد.در زندان از روش درمانی تازه ای که برای درمان زندانی ها کشف شده خبر دار می شود و متوجه می شود کسانی که زیر این دوره ی درمان قرار می گیرند خیلی زود و در عرض چند روز از زندان آزاد می شوند.

وی خودش را داوطلب می کند و در این دوره ی درمانی شرکت می کند.در این دوره ی درمان فیلم های قتل و تجاوز و دزدی و هر عمل بد دیگری را هر روز طی چند ساعت به وی نشان می دهند و حتا چشمانش را هم با وسایلی باز نگاه می دارند تا نتواند چشمانش را ببندد و نگاه نکند.بعد از تماشای این فیلم ها آن هم به مدت چندین ساعت پی در پی وی حالش بد می شود و بدنش واکنش نشان می دهد (حالت تهوع و خفگی) .درخاست می دهد که این روند را متوقف کنند ولی دکترها این کار را نمی کنند.

با تماشای فیلمی از هیتلر در حال کشتن و پخش موسیقی بتهوون در فیلم وی فریاد می زند این کار گناه است (وی عاشق بتهوون است ) و می گوید لودوییگ تنها موزیک را نوشته ولی استفاده از ان موسیقی در چنین فیلمی گناه است اما دکتر ها فیلم را قطع نمی کنند.

پس از چند روز نوبت آزمایش روش درمانی میرسد.دختری کاملن لخت را در دسترس وی قرار می دهند.در ابتدا می خاهد به دختر نزدیک شود ولی بعد ناگهان بدنش مثل زمانی که به فیلم ها واکنش نشان می داد او را به حال خفگی و تهوع می اندازد و او نمی تواند به دختر نزدیک شود.

همچنین او را کتک می زنند  و می بینند نمی تواند از خودش دفاع کند چون هنگام دفاع بدنش دوباره واکنش های قبلی را نشان می دهد.

پس او را آزاد می کنند.در فیلم می بینیم که چطور این روش درمانی وی را تبدیل به شخصی کرده که نه تنها نمی داند گناه چیست  و چرا نباید بعضی کارها را انجام داد بلکه به فردی ناتوان و کوک شده تبدیل شده که در مقابل دنیا دست خالی ابستاده و نه می تواند از خود دفاع کند و نه می تواند موجودی طبیعی و نرمال باشد .وی کوک شده تا در برابر کارهایی خاص واکنشی خاص نشان بدهد و آن واکنش خاص همان حالت خفگی و تهوع است.

این روش مثل هیپنوتیزم عمل می کند.در واقع خود هیپنوتیزمه به نحوی.مثل کسانی که برای ترک سیگار می روند تا هیپنوتیزم شوند و هر وقت می خاهند سیگار بکشند بدنشان واکنش نشان می دهد و نمی توانند.در آخر این پسر درمان شده به جامعه برمی گردد ولی دیدن کشمکش وی برای بقا در جامعه آن هم با دستهای بسته جالب است.ولی کوک شدن و طبق سلیقه ی دیگران رفتار کردن هم راه به جایی نمی برد.

در جایی کشیش میگه شما این پسر رو درست نکردین،حرص و توی چشماش میشددید موقع دیدن دختر، تنها کاری از دستش برنمیومد،این کارو نکرد چون نمیخواست،بلکه نمیتونست

همون حق انتخابی که ازش گرفته شده و دبگه با حیوان چه فرفی داره؟

شخصیت الکس خیلی منحصر به فرد و بقول احمد اکبرپور، شخصیت یکی یک دانه است، کامل با یک شخصیت طرفیم نه تیپ،

مثل زمانی که غرق خواندن انجیله و خودش رو در حال شکنجه و شلاق زدن به مسیح میبینه،

یا با دیدو اون دختر جوان همان انگیزه بقول خودش in and out بهش دست میده

حتا لحن حرف زدنش به خصوصه، مثل :خب خب خب خب خب،

یا کارهای بدیعش، که چطور باز سردسته گروه میشه 

یا علاقه شدیدش به بتهووون، شاید فکر کنین این افراد بویی از چیزهای خوب نبردن اما در اشتباهین، 

مثل افراد ثروتمندی که فکر میکنن افراد فقیر انسان نیستند،

دوست قدیمی لودویگ ون، بقول الکس،

سمفونی شماره نه قطعه چهارم هم دراینجا نقش مهمی داره، آهنگی که با فیلم ها و در روند درمان پخش میشه و حال الکس رو بد میکنه،و بعدها به هیچ وجه نمیتونه به این قطعه گوش بده،



دوازده مرد خشمگین

12 Angry Men 

کارگردان :سیدنی لومت

محصول 1957 آمریکا 

شاید جالب باشد که بدانید در این فیلم تنها 15 نفر بازی می کنند.

12 نفر جزو هیات منصفه هستند و باید در مورد پرونده ای رای بدهند.

باز هم تکرار می کنم.خطر لو رفتن پایان فیلم.پس اگر فیلم را ندیدید این نوشته را نخانید.

این 12 نفر که همدیگر را هم نمی شناسند جز هیات منصفه هستند و باید در مورد گناهکار بودن یا بی گناهی متهم تصمیم بگیرند.

هر 11 نفر رای به گناهکار بودن فرد می دهند و در این بین یک نفر رای به بی گناهی وی می دهد.

جالب است که ضخصیت پردازی هر 12 نفر خیلی جالب صورت گرفته طوری که می شود هر کدام را فردی با خصوصیات اخلاقی خاص خود تصور کرد.

مثلن هنری فوندا که رای به بی گناهی متهم داده فردی بسیار منطقی است که استدلال بسیار قوی دارد و دیگران را به شک می اندازد که نکند متهم بی گناه باشد.

که در آخر هم یکی یکی همه را به شک می اندازد.

شخص دیگری که می شود از ان به عنوان شخصیت منفی فلیم جدای از متهم یاد کرد جک واردن است.

وی می خاهد به بازی ساعت 8 شب برسد و قبلن در هیچ هیات منصفه ای شرکت نکرده است.وی به سرعت رای به گناهکار بودن متهم می دهد.چون همه چیز به نظرش به گناهکار بودن متهم ختم می شده است و می خاهد با عجله از جایش بلند شود و برود.

این بی تابی و بی اهمیتی در مورد زندگی یک فرد در کل داستان فیلم مشاهده می شود.تنها چیزی که برای او اهمیت دارد خودش است و بازی 

حتا آخر کار که بالاخره رایش را عوض می کند برای این است که دیگر خسته شده و نمی تواند بیشتر از این دوام بیارود (هوا به شدت گرم و خفه است و در اتاق هم قفل است و تا رای نهایی صادر نشود نمی تواند اتاق را ترک کند) و به بازی و هوای آزاد برسد.

بالاخره هم این بی تابی اوج می گیرد و منجر به این می شود که رایی صادر کند که به هیچ وجه با رویکرد و نظر اولیه اش یکی نبود و هیچ پاسخی هم برای این دگرگونی رای ندارد جز اینکه دیگه نمی تواند تحمل کند.

و اما در مورد فلیم و متهم

متهم بیش از یک دقیقه (شاید چند ثانیه که در مقابل دوربین دیده می شود) در فیلم حضور ندارد و کل فیلم در مورد خودش است و این نکته ی جالبی است.

در ابتدا که وی را می بینیم شک می کنیم که آیا وی گناهگار است؟ ولی همزمان شک می کنیم که این چهره خشن نیست و می تواند حتا معصوم هم باشد.

و در مورد سرنوشت وی کنجکاو می شویم تا بدانیم بالاخره چی می شود؟

و شاید حتا این فیلم با وجود بلند بودنش اصلن خسته کننده و ملال آور نباشد.چون قدم به قدم با این 12 مرد خشمگین پیش می رویم تا ببینیم چی می شود؟( به وجود آوردن تعلیق در داستان)

کشمکش قبلن در آغاز فیلمنامه به وجود آمده است.مخالف بودن یکی از اعضای هیات منصفه با دیگران و اینکه چرا دیگران فکر می کنند متهم گناهکار است؟ 

این فکر همان کشمکش اصلی فیلم است که در کل فیلم ادامه پیدا می کند.

در ابتدا خیلی ها هیچ دلیل خاصی برای گناهکار شمردن متهم نداشتند.بعضی ها به این دلیل رای به گناهکار بودن دادند که  بر اساس گفته های شاهدان عینی فرد گناهکار بوده و حتا بعضی ها نمی دانند چرا رای دادند.

بعد که به بررسی صحنه ی جرم و رفتار شناسی شاهدان می پردازند متوجه می شوند که شهادت شاهدان خالی از اشکال هم نبوده است و این تنها با تفکر زیاد و شک معقول یا شک با دلیل (Reasonable Doubt) امکان پذیر است.

یکی از افراد با بازی هنری فورد این شک با دلیل را به جان تک تک افراد می اندازد.طوری که دیر یا زود همه دچار این شک می شوند و خود هم به آن اعتراف می کنند.

مشکل اینجاست که پسرک عصبانی شده (بعد از کتک مفصلی که از پدرش خورده و سر پدر داد کشیده که او را می کشد) و بعد از خانه بیرون زده و وقتی برگشته (به گفته ی خودش ) پدرش مرده بوده و پلیس هم او را دستگیر کرده.

وی می گوید که به دیدن فیلم سنمایی رفته ولی اسم فیلم و جزیات آن را به خاطر نمی آورد و هنوز دو شاهد اعتراف می کنند که وی قاتل است.

اما شک از کجا شروع می شود؟

وسله ای که برای کشتن پدر متهم استفاده شده مشابه چاقویی بوده که پسرک خریده بوده و آن را به دوستانش نشان داده بوده.

وی می گوید که چاقو در راه گم شده است.

ولی چاقو طرح و نشان به خصوصی دارد که آن را متمایز می کند.پس حالا چی ؟

هنری فورد در پاسخ این سوال چاقویی را که عینن شبیه چاقوی پسرک است روی میز میگ ذارد.همه تعجب می کنند.

وی می گوید این چاقو اصلن چاقویی خاص نیست و چاقویی با این طرح همه جا پیدا می شود.

این هسته ی اولین شک را در دل هیات منصفه به وجود می اورد.اگر هنری درست بگوید و شانس 

بی گناهی متهم وجود داشته باشد چی ؟

مورد دوم که همه را به بقین وا داشته این است که پیرمرد صاحبخانه پسرک را دیده که از خانه می گریخته است.

هنری ادعا می کند که پیرمرد که لخ لخ کنان وارد دادگاه شده و به زور روی صندلی نشسته نمی توانسته ظرف 15 ثانیه ای که ادعا کرده به در رسیده باشد و پسرک گریزان را دیده باشد.

پلانی از ساختمان می اورند.

کشمکش بین اعضا بالا می رود.یکی می گوید بهتر است دوباره دادگاه را تشکیل بدهند.

ولی بالاخره با اصیرار هنری و چند نفر دیگر با تقلید حرکات پیرمرد پی می برند که  45 ثانیه طول می کشیده که وی خود را به در برساند و ادعاش می تواند باطل شود.

یکی از پیرمردان هیات منصفه رفتار شناسی جالبی از وی ارایه می دهد(بروید ببنید فیلم رو اینم من باید بگم؟)

و بالاخره آخرین شک معقول 

زنی که ادعا می کند پسر را در حال قتل دیده.شاید نقطه اوج داستان در این باشد که یکی از معقول ترین و سرسخت ترین افراد جمع که خود نیز عینکی است هم به این شک معقول می رسد.

افراد متوجه می شوند که زن حرکاتی درست مثل همین فرد عینکی داشته و گودی های کنار چشم که بر اثر عینک زدن به وجود می اید هم در زن بوده.ولی روز دادگاه مثل بقیه زن ها که دوست دارند خوب و زیبا به نظر برسند از زدن عینک خودداری کرده.

وی چطور می توانسته شاهد قتلی که دو اپراتمان دورتر بوده آنهم از پست ترنی که از جلوی ساختمان ی گذشته باشد؟

آن هم شب که برای رفتن به تختخواب آماده شده بوده و احتمالن عینک نزده بوده است.

در هر حال فیلم بسیار جالبی است و بازی های خوب و می شود گفت خیره کننده ای دارد.

می توانید فیلم را ببینید و خودتان هم درگیر این شک معقول شوید.


پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته

دیوانه از قفس پرید

خودت فکر می کنی مغزش چیزیشه ؟

مک مورفی :چیزیش نیست دکتر .من یکی از معجزات قرن جدیدم 

کندی: ببینم همه ی شما دیوانه اید ؟


 تو دیگه یه دیوانه نیستی الان یه ماهیگیری 

مک مورفی در حال صحبت با سرخپوست کرو لال

نگهبان: چرا باهاش حرف می زنی ؟اون که کر و لاله چیزی نمی فهمه

مک مورفی: من با اون حرف نمی زنم با خودم حرف می زنم باعث می شه بهتر فکر کنم.ولی اونم دردش نمی یاد.ببینم دردت اومد ؟؟\

از فیلم دیوانه از قفس پرید شروع می کنم.


وقتی فیلمنامه یا داستانی می نویسید چند وقت رهاش کنید و بغد از چند هفته یا حتا چند ماه برگردید سراغش علاوه بر اشکال های نگارشی داستان نکات دیگری هم هست که وجه شما را به خود جلب می کند.مثلن غیر منطقی بودن بخش های از داتان یا بی ربط بودن آن به کل .

ولی دیالوگ ها هم بسیار مهم هستند.اگر داستان شما چند شخصیت داره .یک کاغذ بردارید و دیالوگ های هر شخصیت را رو کاغذی جداگانه بنویسید.بعد هر کاغذ یرا به طور جداگانه بررسی کنید تا بفهمید آیا تمام نظام فکری فرد که روی دیالوگ هایش تاثیر می گذاره در آن کاغذ هماهنگ و یک دست هست یا خیر؟

البته این به این معنی نیست که همه ی داللوگ ها شبیه هم باشند یا فرد نظام فکری ساده ای داشته باشه چه بسا افراد فکرهای خیلی پیچیده ای دارند که بعضی وقت ها و در شرایطی خاص به بعضی از آنها اجازه ی جاری شدن بر زبان را می دهند

ولی این کار را مشکل نمی کند.شما دیالوگ ها را می خوانید و می بینید استاد دانگشاه داستان یا فیلمنامه تان ناگهان در جایی گفته وای چقدر همه تان خرید عوضیا.

معمولن استادهای دانشگاه این طوری صحبت نمی کنند.منظور من هم دقیقن همین مشکلاته.این ناهماهنگی های زبانی که در کل کار هست و تنها با بررسی جداگانه ی دیالوگ ها متوجه این ایرادها می شوید.یا شخص خیلی با ادبی که بدترین دشنامش بی شعور است ناگهان در جایی از داستان یا فیلمنامه گفته خایه مال

به نکات این چنینی توجه کنید و مواظب باشید اگر دو شخصیت در داستان هستند ناگهان دایلوگهایشان با هم عوض نشده باشد.اگر ام فردی بی سواد است ناگهان به جای اف که فردی روشنفکر است حرفی نزده باشد.

البته با در نظر گرفتن قوس شخصیت (دگرگونی تدریجی در شخصیت که از چیزی که در ابتدای داستان است به شخصی برتر یا بدتر تغییر می کند ) می تواند با دیالوگ ها هم بازی کرد.

مثلن فردی در ابتدا بسیار با ادب است ولی بعد به دلایلی که در فیلمتان یا داستان موجود است بی ادب می شود.

لحن شخصیت و نوع دیالوگ هایی که استفاده می کند با تجزیه  به همان کاغذهایی که گفته شد به دست می آید و شما دیدی واضح و روشن از شخصیت ها به دست می آورید.

اگر در دیالوگ نویسی مشکل دارید روابط عمومی خود را گسترش بدهید.با ادم های جورواجور دوست شوید و ببینید آنها چطور صحبت می کنند.با راننده تاکسی یا گارسون کافی شاپ و زنی که برای خرید نان رفته است.در اتوبوس می توانید به دیالوگ های مردم یا حتا تک گویی هاشان گوش کنید و این کار در دراز مدت باعث می شود گنجینه ی جالبی از انواع دیالوگ ها و تک گویی ها (حرف زدن با خود ) به دست بیاورید که به نوشتن شما غنا ببخشد.

نوشتن و نویسندگی انزوای کامل نیست.گرچه خیلی از نویسنده ها انزوا را به مردم ترجیح می دهند ولی نه در واوایل نویسندگی.بلکه در سالهای بعد که دستی در نوشتن دارند و ماهر شده اند.

بنابراین از انجمن هایی که در شهر شما تشکیل می شود دوری نکنید.همه ی نویسنده های بزرگ روزی عضو این انجمن ها بوده اند گرچه بعد جدا شده اند و راه خودشان را ادامه داده اند و بعد به انزوا رسیده اند.پس فکر نکنید همین اول راه اگر گوشه ی خانه بنشینید و بنویسید راهی به جایی می برید.وقتی در یک انجمن ادبی حضور پید ا کنید و داستان یا فیلمنامه تان را ناک اوت کنند آنوقت شاید برای همیشه ناامید شوید.

پس از همین الان عضو یکی از این انجمن ها شوید.

اول یادگیری مهم است و شاید حتا چند سال هم طول بکشد تا اصول فیلمنامه نویسی یا داستان نویسی خوب را یاد بگیرید.بعد می توانید هر چه خاستید انزوا پیش بگیرید و کسی هم کاری به کارتان ندارد.

اما برگردیم سر بحث اصلی که دیالوگ نویسی بود.اگر با این کار مشکل دارید ار حرف زدن و ارتباط با بقیه مردم نترسید و دوری نکنید.باید بدانید طبقات مختلف مردم چطور حرف می زنند.لباس می پوشند و یا چه دیدی نسبت به دنیا و مردم دیگر دارند.

و تنها راه گوش دادن و ایجاد ارتباط است.مطمینم بعد از مدتی حتا اگر بلد نبودید دیالوگ بنویسید با این کار پیشرفت قابل ملاحظه ای می کنید.

حالا برگردیم به دیالوگ های دیوانه از قفس پرید.جسارت شخصیت حتا از دیالوگ هایش هم مشخص است و این یعین یک دیالوگ عالی برای آفریدن داستانی عالی 

اگر فرد ترسو است ترس را در حرفهایش جا بدهید.

فیلم one flew over the cuckoo's nest

در واقع اسم فیلم از یک شعر کودکانه گرفته شده که آخر شعر اینه: سه تا غاز بودند که یکی به شرق می ره و یکی دیگه به غرب پرواز می کنه  و آن یکی بر فراز آشیانه ی فاخته(کوکو) پرواز می کند.

ولی خب در فارسی گذاشتن دیوانه از قفس پرید .نمی دونم چرا ولی شاید گفتن ؛آن که بر فراز آشیانه ی فاخته پرواز کرد؛ همچین آسان نباشد و دست اندرکاران دوبله هم خلاقیتی به خرج داده باشند ،

فلیم در مورد شخصی به نام مک مورفی با بازی جک نیکلسون است که به جرم تجاوز به دختری راهی بیمارستان روانی شده البته اول به اردوی کار اجباری فرستاده شده بود ولی به علت کم کاری و از زیر کار در رفتن او را به بیمارستان روانی انتقال می دهند.در هر حال مک مورفی به این بیمارستان رسیده و همه چیز هم از همین جا شروع می شود.

مک مورفی از همان ابتدا شروع به شرط بندی با بیماران می کند.سر سیگار و پول 

و یکی از این شرط بندی ها اینه که اب خوری سنگین را از جاش بلند کنه و با آن پنجره را خورد کند و فرار کند.وی موفق نمی شود آب خوری سنگین را حتا تکانی بدهد.

شخص دیگری که نقشی کلیدی ایفا می کند میلدرد رچد با بازی لوییس فلچر است.

مک مورفی که هیچ نشانه ای بیماری روانی ندارد شور و نشاط تازه ای به جمع بیماران ان بیمارستان می آورد و معنای زندگی را به آنها می چشاند(  با بازی بسکتبال که به انها یاد می دهد و یا در نقطه اوجی که با بیماران فرار می کند و به ماهیگیری می رود).

در بازی با سرخپوست کر و لال که از آن به بعد رییس صدایش می زند آشنا می شود و از او خوشش می آید.(با بازی ویل سمپسون).

وقتی بعد از ماهیگیری به اسکله برمیگردند مسئولان بیمارستان منتظر آنها هستند.

جلسه ای می گرند و همه دکترها اعتراف می کنند که مک مورفی روانی نیست و بهتره به اردوی کار برگرده.ولی پرستار رچت مخالفت می کند و می گوید اگر او را به اردوی کار برگردانیم مثل این است که از سر خودمون بازش کرده باشیم و مسولیت خودمان را به کس دیگه ای داده باشیم.

و باعث می شود مک مورفی باز هم در تیمارستان بماند.

ولی بعد متوجه می شود اینجا مثل اردوی کار نیست که بعد از چند روز آزاد شود و ماندن یا نماندن در آنجا بستگی به نظر مسولان بیمارستان دارد.مخوصن نظر پرستار رچت که میانه ی خوبی با وی ندارد.

د ر واقع هر دوی این شخصیت ها جسور و بی پروا هستند.هر کاری دوست داشته باشند انجام می دهند و محیط پیرامون خود را به نوعی زیر سلطه و کنترل خود دارند.ولی از هم متنفر هم هستند .چون یک خصوصیت مشترک بین این دو هست که همون جسارته محضه و وقتی این ویژگی رو در وجود دیگری می بینند از هم متنفر می شوند.چون مک مورفی فقط با افرادی که پا روی دمش بگذارند درگیر می شود و حاضر نیست ساکت بشینه ولی پرستار رچت این طور نیست.شاید از قدرتی که دارد سو استفاده می کند.

در جلسه ای که مدام برگزار می شود و بیماران در مورد مشکلات خودشان صحبت می کنند مک مورفی از بقیه می پرسد که چرا بهش نگفتند اگر سر به سر پرستار رچت بگذاره حتا تا آخر عمرش اونجا می مونه .بقیه می گویند که از این ماجرا خبر نداشتند و به میل خودشون به تیمارستان آمدند و هر وقت بخواهند می توانند بروند.مک مورفی تعجب می کند چون فکر می کند همه به زور در تیمارستان هستند.به بیلی و بقیقه می گوید شما جوانید و الان باید با یه کادیلاک ؟ مشغول گشتن و گشت وگذار باشید نه اینکه گوشه تیمارستان بمانید.ولی آنها به علت ضعف درونی که دارند از بودن در اجتماع گریزانند.

بعد سیدنی لاسیک که یادم نیست اسمش توی فیلم چی بود شروع می کند به اعتراض به اینکه پرستار رچت سیگارهاش را بهش نمی دهد.پرستار عنوان می کند که به دلیل شرط بندی با مک مورفی و باختن سیگار و پول .سیگارهای آنها را جیره بندی کرده.ولی سیدنی اصرار می کند که سیگارهاش رو بهش پس بدهند و شروع به داد زدن و بی قراری می کند.مک مورفی از وی می خواهد ساکت شود و سیگار یکی از بیماران را می گیرند که به وی بدهند ولی او قبول نمی کند و یم گه که سیگارهای خودش را می خواهد.سیگار روی پای کریستوفر لوید می افتد و بعد که پایش می سوزد بلند می شود و شروع می کند به دویدن و فریاد زدن.(یکی از نقاط اوج داستان) .سدنی هم هیجان زده می شود و بلند می شود و داد می زند.مک مورفی می رود و پنجره ای را که به اتاق پرستارها راه دارد می شکند و سیگار بر می دارد تا سیدنی را آرام کند.ولی نگهبان ها سیدنی را گرفتند (بحران داستان ) و مک مورفی داد می زند که سیگارش را بهش بدهید حالش خوب می شود ولی نگهبان ها مک مورفی را هم می زنند و درگیری آغاز می شود.مک مورفی ساکت نمی شیند و از خودش دفاع می کند و ویل (سرخپوست)به کمکش می آید.در نهایت همه را به بخش بیماران حاد و اتاق شوک الکتریکی می برند.مک مورفی به ویل آدامس موزی تعارف می کند و ویل تشکر می کند.مک مورفی با تعجب به او زل می زند و آدامس دیگری به او می دهد.ویل دوباره تشکر می کند و می گوید آدامس های خوشمزه ای هستند.

مک مورفی به وجود می آید و می گوید تو همه شونو گول زدی رییس تو همه رو خر کردی (چون اسم ویل را نمی داند او را رییس صدا می زند) .مک مورفی به او پینشهاد می دهند با هم فرار کنند ولی ویل قبول نمی کند و می گوید می ترسد.

بعد مک مورفی را هم پس از سیدنی به اتاق می برند و به او شوک وارد می کنند تا رفتارهاش را اصلاح کنند.

پس از این ماجرا مک مورفی باز هم به رییس پینشهاد فرار می دهند که باز هم رد می شود.

رییس تعریف می کند که پدرش هم درست مثل مک مورفی فرد شجاعی بود و سعی کردند خوردش کنند.

مک مورفی می پرسد کشته شد و رییس جواب می دهد نه خوردش کردند درست مثل اینا که سعی دارند تو رو خورد کنند.


تفاوت پرستار رچت و مک مورفی در این است که مک مورفی خود را وقف دیگران می کند و هرگز خودش چیزی را برای خودش نمی خواهد.حتا در فرار از تیمارستان هم سعی می کنه سرخپوست کر و لال را با خود همراه کند و یا شب کریسمس که دوست روسپی خود (کندی) و دوست دیگرش را با مشروب و نوشیدنی به بیمارستان می آورد.او فرصت فرار دارد می تواند بی خیال همه شود و همان موقع که فرصتش را دارد فلنگ را ببندد.ولی این کار را نمی کند و ترجیح می دهد شبی خوش برای همه رقم بزند.وی با دوستش کندی که در حال زمزمه ی  آهنگی است همه را از خواب بیدار می کند و می گوید :وقت دارو است و برای دارو بین همه بیماران مشروب پخش می کند تا کریسمس را با هم جشن بگیرند.اسکاتمن کراترس که نگهبان شیفت شب است متوجه می شود که ناظر نگهبان ها در حال نزدیک شدن به آنجاست.همه را ساکت می کند و در جواب به ناظرش می گوید که شب تنها بوده و دختری را (کندی)اورده آنجا.ناظر از آنجا می رود و آنها به جشنشان ادامه می دهند.مک مورفی که فهمیده بیلی چشمش به دنبال کندی است به وی پیشنهاد می دهد و بیلی هم قبول می کند

صبح پرستار رچت برمی گرد و با این صحنه که همه مست اطراف پخشند و همه چیز به هم ریخته رو به رو می شود.

و متوجه غیاب بیلی می شود.فکر می کنند که بیلی فرار کرده ولی وقتی همه جا را می گردند وی را در آغوش کندی پیدا می کنند.

پرستار از بیلی می پرسد که خجالت نمی کشد و بیلی هم جواب می دهد نه

همه بیماران می خندند و پرستار تحریک می شود و بیلی را تهدید می کند که همه چیز رو به مادرش می گوید.بیلی خواهش می کند و از پرستار رچت میخوهد که این کار را نکند ولی پرستار می گوید که دوست نزدیک مادرش است و به هر حال این مساله را به او می گوید.بیلی با ناراحتی آن جا را ترک می کند و به حمام می رود.دوستان مک مورفی از اون میخواهند که با آنها آنجا را ترک کند و فرار کند که صدای جیغی شنیده می شود(بحران) و بعد مک مورفی دوباره از خود می گذرد و می رود تا ببینید چی شده.

خصویات قهرمانانه ی زیادی در وجود مک مورفی هست.از خودگذشتگی برای جمع و فداکاری 

جسد بیلی روی زمین افتاده.وی رگ گردن خودش را زده .مک مورفی عصبانی می شود و به پرتار رچت جمله می کند تا وی را بکشد.

ولی نگهبان ها از راه می رسند و او را دوباره به بخش بیماران حاد و شوک الکتریکی می برند.

بعد که وی را به بخش برمی گردانند می بینیم که مثل یکی از بیماران روانی شده.از بس به او شوک الکتریکی وارد کردند حتا به سختی راه می رود و شاید واقعن عقلش رو برای همیشه از دست داده باشه.

رییس که الان تحولی در وجودش پیدا شده (و به اطلاح به این قضیه قوس شخصیت می گویند که شخصیت در پایان ماجرا دچار تحول می شود ولی تغییر درست مثل این فیلم باید تدریجی باشه تا باور پذیر و جالب باشه ) متوجه می شود که مک مورفی را خورد کردند و وی را خفه می کند و با برداشتن آبخوری پنجره و حفاظ آن را می شکند و از آنجا فرار می کند.

بیماران صدای شکستن را می شوند و فکر می کنند که مک مورفی از انجا فرار کرده که در حقیقت همین طور هم هست.فکر آزادی که مک مورفی داشته و به دیگری منتقل کرده الان آزد شده.

و دیوانه از قفس پریده است

نکته های فیلم 

آبخوری از اول در ماجرا حضور داشته و باعث می شود با برگشت به ایده ای که در آغار مک مورفی داشت داستان جالب تر شود.

اگر هیچ اشاره ای به این موضوع نشده بود شاید داستان هم مثل الان تاثیر گذار نبود.

فیلم های خوب معمولن این خصوصیت را دارند که ایده ای می دهند و بعد آن ایده را می پروند و در آخر این ایده شکل نهایی را به خودش می گیرد.

فکر مک مورفی برای آزادی و تاثیری که روی رییس دارد هم یکی از همین نکته هاست.

در آخر انگار دو نفر از آنجا فرار کردند یکی مک مورفی و دیگری هم رییس