جالبه در شاهنامه داستان نوشزاد پسر کسرا نوشین روان رو میخوندم،
نوشزاد برعکس پدرش که زردتشتی بوده،دین مسیح رو انتخاب میکنه.مادرش مسیحی بوده،و کسرا وقتی میفهمه پسرش مسیحی شده ناراحت میشه و میاد در کاخش رو میبنده و با همراهانش اونجا زندانیش میکنه،
بعد مدتی کسرا لشکرکشی میکنه به روم تا کین منذر رو از قیصر روم بگیره و چون در راه روم، مدام شهرها و دژها رو شکست میده و درهم میکوبه،قیصر میترسه از کسرا و کلی هدیه و باژ سنگین میده به کسرا تا کسرا بیخیال شه و حمله نکنه،وخب توافق میکنن که روم باج بده به ایران و کسرا برمیگرده،چون راه طولانی بوده و چندبارهم جنگیده بوده،ناخوش احوال میشه و میره اردن استراحت کنه و بعد برگرده به کاخ خودش،
اما خبرمیرسه به نوشزاد،پسر کسرا.که پدرت بیمار شده و داره میمیره،نوشزاد خوشحال میشه از این خبر. و میاد در کاخ رو میشکنه و از کاخ میاد بیرون و میره همه زندانی ها رو هم آزاد میکنه و لشکری برای خودش جمع میکنه،قیصر روم هم نامه میده بهش که ما تو را شاه و مهتر جندشاپور میدونیم
حالا مرزبان و نگهبان جندشاپور که متوجه ماجرا میشه سریع نامه میفرسته برای کسرا،
کسرا ناراحت میشه و میگه مار در آستینم بوده (خیلی طولانیه ابراز ناراحتیش،خلاصه کردم) و بهتره که کسی بره باهاش بجنگه.اما نکشینش شاید نظرش عوض شه و از راه بد برگرده،
و میگه کدام پسری از مرگ پدر خودش خوشحال میشه و این کار خوبی نیست و پسرم روحش با دیو عجین و همراه شده،
و اونهایی که همراه شدن باهاش همه در برابر چشم من خوار شدن و به درد زیردست بودن من نمیخورن،
میگه مبادا بهش فحش و دشنام بدین چون از ترکه منه و انگار به من دشنام دادین،و اینکه با قیصر همراه شدن،قابل بخشش نیست
مهرنوش ،وزیر کسرا میره و به رام برزین نامه میفرسته که از مداین برن سمت جندشاپور،
لشکر آماده میشه و میرن اونجا،پیروزشیر،یکی از افسران لشکر میره سمت لشکر نوشزاد تا راهنماییش کنه و بهش پند بده،میگه مسیح انسانی فریبنده بود و خودش هم چون یزدان ازش برگشت کشته شد،و اگه مسیح فره ایزدی داشت،چرا یهودی ها تنستن بهش غالب بشن؟بیا و به آیین پدرت برگرد،که حیف اون چهره مثل ماه و فر و برز و قد وبالای توعه،و اگه بلایی سرت بیاد،دل پدرت میسوزه،اگر این کلاه رومی ت رو دوربندازی و زنهار بخای.میبخشیمت،و به دنیا تخم ستم و خشونت رو نکار که ستیزه جویی شهریار چیز خوبی نیست،
اینجا دقت کنین ایران و روم بارها با هم جنگ داشتن و هردو هم طرف مقابل رو کافر میدونستن، و اینکه مردم باور داشتن کسی که فره ایزدی داره در جنگ کشته نمیشه،و اگه شاهی ازش فره ایزدی برگرده میمیره،برای همین در مورد مسیح این حرفارو میزنه، پس شمام کینه نگیربن به دل و لذت ببرین از خوندن شاهنامه،
در ادامه،نوشزاد میگه ای پیر فرتوت خرفت ! من کاری به آیینتون ندارم و دلم با دین مادرمه، و مسیح هم چون روی خاک تیره جایی نداشت به پیش یزدان رفت،اگر هم قراره کشته شوم باکی نیست چرا که مرگ پادزهر نداره،
میجنگن باهم و نوشزاد فراوان لشکر پدرش رو از پا درمیاره،
رام برزین،عصبانی میشه و خیلی جدی میجنگه و ازهردو طرف همدیگر رو تیرباران میکنن و نوشزاد زخمی میشه،با تنی از تیر خسته و رخی از درد زرد
وصیت میکنه به آیین مسیح بمیره و خاکش کنن و دخمه و تابوت نسازن براش،
باقی لشکرش که از کشیش ها و اسقف ها و رومی ها و ایرانیها بودن فرار میکنن و پراکنده میشن،
جنگ تمام میشه،ولی کسی چیزی ازلشکر بازنده برنمیداره و رام برزین از اسقف میپرسه وصیتی هم داشته نوشزاد؟اونم میگه اره میخاد به آیین مادرش خاک شه، و الان جانش با مسیحا یکی شده،فقط اون رو به دار یا صلیب کشیدن این یکی رو نه
خلاصه مادرش خبردار میشه و به همان روشی که خاسته دفن میشه