سعدی بهترین درک کننده حال و هوای کسیه که دلتنگه، مثل دوستات نیست که بفهمه اره،میگذره و غیره، با جون و دل میگه میفهمم، این حال رو داری و همه اینها طبیعیه و میگذره،و تک تک حالات دلتنگی و انتظار و سختی گذر زمان رو توصیف میکن،این موقع فقط لوودویگ به کار میاد
بتهووون، در شدیدترین و پایین ترین حالات روحی میتونه به کمکتون بیاد، از اوج غم نتها کم کم میرسن به رهایی از رنج،هرچند با نتهای پراکنده و بعد به شادی،شاید هم آرامش، چون شادی بقول شمن ها،ناپایدارترین شکل ممکنه از احساسات و من هم مدتیه به این درک رسیدم و دیگه به زور نمیخام اون احساس شادی و خنده و قهقهه مسخره رو ایجاد کنم، به جاش حس درونی آرامش و نشاط دارم، مخصوصن اینکه دست از مقایسه برمیداری و میدونی اونی هم که داره الان از ته دلش میخنده،موقته
دیگه راههای مثل مواد و شراب و کمدی های فراوان و غیره و غیره بیخود میشن
و میمونه بتهوون که با نتهاش یادت میده چجور از دست اون غم پیچک مانند که دورت پیچیده، خلاص شی،چجور رهاش کنی و چجور به آرامش برسی
برای من oveture شماره یک، اگمونت، مونلایت سوناتا کامل با هر سه تا مووومان، و سمفونی شماره هفت و حتا کوریولان، از این نوع آهنگ هایین که بی کلام بهم چیز یاد دادن،
و کشف جالبی هم که کردم ،شنیده بودم شوپن طرفدار بتهوونه، اما در موومان کرویتزر دقیقن دیدم شوپن اون آهنگ والتس معروفش رو از کجا گرفته، از بتهوون خودمون
بنظرم از بهترین داستان های کوتاه همینگویه،
یک مرد عیاش خوش گذرون با دوست دخترش در حال سفره و از چمدونشون و برچسبایی که خورده معلومه کلی سفر رفتن باهم، حالا دختره باردار شده و مرد هم نمیپذیره بچه رو و اصرار به سقط جنین داره
توی داستان از دستگاه سقط جنین حرف میزنن که خیلی هم ساده ست کارش، اگه فیلم revolutionary road کیت وینسلت و لئوناردو دی کاپریو رو دیده باشین،این همون دستگاه سقط جنینه و اونجور که مرد ادعا داره به هیچ وجه هم ساده نیست و خطر مرگ هم داره
حالا توی داستان اشاره ای به نوع عمل و بارداری نمیشه ولی مفهوم ضمنن دریافت میشه، نیازی به گفتن نیست، یک لایه زیرین دیگه هم که داستان داره، مربوطه به نماد ها، اون کوههای شبیه فیل های سفید که ممکنه نشان بارداری باشه یا ضرب المثل معروف انگلیسی "فیل در اتاق" به معنی اینه که موضوعی ناخوشایند برای صحبت در کاره، همه میدونن چیه و هیچکس نمیخاد درموردش حرف بزنه،
درست مثل این مرد که اومده دنبال خوش گذرانی و حالا نتیجه خوش گذرانیش را حاضر نیست قبول کنه
ممکنه چون زن در قدیم نماد وطن بوده و تیپ خانمه هم یه زنهای اسپانیایی میبره، نماد تجاوز و جنگ آمریکا با اسپانیا باشه، توی داستان دندیل ساعدی هم دقیقن از این نمادپردازی استفاده شده که پست بعد شاید درموردش نوشتم
ولی بهترین نوع دیالوگ بین این دو نفر رد و بدل میشه راوی مثل دوربینه و سعی میکنه هیچ قضاوتی نکنه و ققط دیالوگ و فضا رونشون بده و ما از همون دیالوگ ها به شخصیت عیاش و هرزه مرد پی میبریم، که حالا که باردار شدی یا با این قطار راهمون جدا میشه ازهم، یا کاری رو که من میگم میکنیم
بنظرم حتا همین قطار و ریل هم که به دو سمت میره نشان دهنده جدایی راههای این دونفره
خطر لو رفتن آخر فیلم،اسپویل
فیلم ترسناک کره ای ناله،یا شیون یا ماتم
The wailing
یک غریبه ی ژاپنی وارد روستایی کوچک میشه و همزمان بیماری مرموزی در روستا شایع میشه.پلیس سردرگم شده و نمیدونه دلیل این بیماری و حادثه های مشکوک چیه،حالا چی شده؟یک نوع قارچ توهم زا باعث میشه فرد کل اعضای خانواده ش رو بکشه ولی وقتی پلیس به محل حادثه میرسه ،میبینه قاتل از محل حادثه فرار نمیکنه، بدون احساس و بی رمق،بیرون خونه میشینه تا پلیس بیاد و دستگیر شه
در ادامه و شیوع این بیماری که با التهاب پوستی عجیبی همراه هست،پلیسها به اون مرد ژاپنی غریبه مشکوک میشن،میرن تا خونه رو چک کنن، همزمان با این حوادث کشیشی هم که زبان ژاپنی بلده،به روستا وارد میشه. فردی که ادعا میکنه این قضایا زیر سر اون مرد ژاپنی هست،در جنگل راه رو به پلیس نشون میده ولی خودش گرفتار صاعقه میشه و میبرنش بیمارستان،بار دوم یعنی روز بعد که با کشیش تازه وارد که برای ترجمه با پلیسها همراه شده،به دیدن اون مرد ژاپنی میرن، یکی از پلیسها متوجه اتاقی عجیب توی کلبه ی پیرمرد میشه، توی اتاق پره از عکسهای قربانی های اخیر روستا و وسایلی که اسم قربانیها روی آن نوشته شده هم داخل اتاقکه،اسم هیوجین دختر یکی از پلیس ها به اسم جونگ گو هم توی اتاقکه،اتاق پر ازشمعهای روشنه،سگی هم بیرون کلبه بسته شده و وقتی موفق به بیرون کشیدن زنجیرش میشه،به پلیسها و کشیش حمله میکنه،اما قضیه با رسیدن غریبه حل میشه،ازش سوالهایی میکنن و اون توضیح میده حتا اگه بگه هم حرفش رو باور نمیکنن،پلیسها با سردرگمی محل رو ترک میکنن،
دوست جونگ گو،که پلیسه کفش دخترش رو نشون میده که اسم هیوجین روش نوشته شده و میگه غریبه آدم مرموزیه و تمام جنایات کار اونه،
در ادامه پدر سراغ دخترک میره تا ازش بپرسه غریبه رو دیده یانه،هیوجین میگه که دیده،اما ادامه نمیده و میگه کفش مال اون نیست،و رفتاراش کم کم خشن میشه
جونگ گو هم شروع میکنه به دیدن کابوس در مورد اون غریبه ژاپنی، خواب میبینه درحال خوردن گوشت خامه.
حالا یکبار که کنار خانه یکی از قربانیان نشسته و داره نگهبانی میده، دختر عجیب غریبی رو میبینه،دختره شروع میکنه به پرتاب سنگ به جونگ گو، توی انجیل یوحنا داستانی درمورد زنی هست که به اتهام زنا دستگیر شده و مردم قصد سنگسارش رو دارن،و طرف بهشون میگه کسی که هیچ گناهی نکرده، اولین سنگ رو پرتاب کنه.
Let him who is without sin cast the first stone
این دختر انسان درستکار و معصومیه، دختر میاد نزدیک و به جونگ گو میگه اون غریبه ژاپنی روحی شر هست که اگه بیشتر از یکبار ببینیش،یعنی داره تعقیبت میکنه و اگر کابوسش رو ببینه خوب نیست، گونگ جو می پرسه چجور روحی هست که خون و گوشت داره اما دختر مرموز ناپدید میشه،گونگ جو با این حرفها کلی نگران میشه ودخترش که تمام شب تب داشته ادعا میکنه فردی درحال کوبیدن در و به زور واردخونه شدنه و از پدرش میخاداین کابوس رو متوقف کنه
گونگ جو عصبانی با کشیش،راه میفتن سراغ غریبه میرن و سگ غریبه رو میکشن و بهش اخطار میدن تا سه روز دیگه اونجا رو ترک کنه،دقت کنین اینجا اتاق شمعارو چک میکنن ولی پیرمرد همه عکس ها رو سوزنده،
با تشدید تب دخترش رو چک میکنه و متوجه التهابات پوستی روی پای دختر میشه، در آخر با دوستاش سراغ غریبه میرن و سعی میکنن بکشنش،
حالا توضیح این بخش داستان،اگر متوجه نشده باشینش، اول که این پیرمرد ژاپنی که در جایی از فیلم گفته میشه حتا ممکنه راهب باشه،توسط روح پلیدی تسخیر میشه،حالا چه موقعی تسخیر شده؟ دقت کنین بار اول که بزور واردخونه میشن،اونجا که اتاق عکسها بود،اونجا تسخیر شده بود،اون عکسها و اشیا برای تسخیر قربانیان بکار میرفت و وقتی میمردن هم ازشون عکس میگرفت تا روحشون رو تسخیر کنه،برای همین قاتلا بعد از قتل،فرار نمی کردن و مثل زامبی اون بیرون میفتادن چون روح نداشتن،حالا بار دوم که میان سراغ پیرمرده،اینجا خودشه و روح پلید بدنش و ترک کرده،برای همین با وحشت تمام اشیا مربوط به قربانیان رو سوزونده،
حالا بار سوم که میان سراغش،وقتی ماشین وسط جنگله،اونجا روح پلید تسخیرش کرده تا از طرف عکس بگیره و روحشو مال خودش کنه،اما با سروصدای اطرافیان،فرار میکنه ،اینجا اون دختر مرموز رو میبینیم باز،ولی چون روح پلید،پیرمرد رو ترک کرده دیگه کاری نداره به پیرمرد،
حالا توی شهر یک جنگیر سروکله اش پیدا میشه که ادعا میکنه میتونه روح پلید رو فراری بده،شروع میکنن به مراسم جنگیری،اما این فرد همدست روح پلید هست و میخاد مراسم تبدیل دخترک و مرگش سریعتر انجام شه،اما جونگ گو مراسم رو متوقف میکنه و حال دختر خوب میشه،موقتن
حالا اینجا یکم گیج میشین،چون موقعی که مراسم جنگیری هست،میبینیم که پیرمرد غریبه هم در حال مردنه
حالاچرا با توقف مراسم،باز جون میگیره؟ اینجا رو شاید دختر مرموز درحال جنگیدن با این پیرمردهست،یاروح پلید درحال عذاب دادن پیرمرد غریبه بوده
بعد از این قضایا یک دفعه حال دخترک بدتر میشه،جونگ گو درحال رفتن به خونه است،
جنگیر میره سمت خونه جونگ گو،اما دختر مرموز که گلهایی رو از در خانه آویزان کرده،به جنگیر میگه وارد خونه نشو و اینجارو ترک کن،جنگیر که درحال بالا آوردن خون هست،ازاونجا میره، و باترس وارد خونه اش میشه و بار و بندیلش رو میبنده که از شهر بره،
اما با بارش حشرات به ماشینش می ایسته و برمیگرده،عجیبه ،نه؟ این مرد چون همدست روح پلیده،روحه بهش پیام میده که حق نداره شهر رو ترک کنه ،جنگیر زنگ میزنه به جونگ گو و میگه هرچه سریعتر بره خونه،چون میخاد جادو و جنبل تسخیرش رو کامل کنه،حالا اینجا دختر مرموز،جلوی راه جونگ گو ظاهر میشه و ازش میخاد نره خونه،چون جادو تکمیل میشه،جنگیر هم که ششصد تا میس کال زده به جونگ گو،بهش میگه دختره روح پلیده و میخاد گولش بزنه،حالا جونگ گو سردرگمه، میاد راه بیفته بره خونه،دختر بهش میگه اگه بری همه اعضای خانوادت میمیرن،
میمونه و میپرسه چرا این اتفاق ها داره برای هیوجین میفته؟
دختر میگه چون پدر گناه کرده،یک سگ رو کشته و میخاسته جون یک فرد بیگناه رو هم بگیره،منظوزش غریبه ژاپنیه،
دقت کنین اگر سگ رو نمیکشت،اون روحه نمیتونست دخترش رو تسخیر کنه و توی کابوسهای دختر،بیرون در میموند،
دختر مرموز میگه که دامی برای روح پلید پهن کرده توی خونه اش و وقتی خروس سه بار بخونه، یعنی به دام افتاده،خروس دوبار میخونه،ولی یک دفعه شونه سر دخترش رو روی زمین میبینه و میخاد پا بذاره به فرار،چون فکرمیکنه دختر .روح پلیده،دختردستشو میگیره اما اون برمیگرده خونه،طلسم کامل میشه و هوجین اعضای خانواده رو میکشه،حالا چرا دختر هم شونه دستشه؟ برای خنثی کردن طلسمیه که روی وسایل مردمه و دست روح پلیده،کشیش میره و پیرمرد رو که حالا کلن تبدیل شده،در غار پیدا میکنه،پیرمرد ژاپنی بعد از سقوط از کوه و پرتاب شدن در دره،میمیره،روحش ترکش کرده و روح شیطانی بدنش رو کامل تسخیر میکنه،چنگالهاش رو میبینیم و اینکه درحال تبدیل شدن به شیطانه...
ترجمه عمومی با قیمت مناسب، زیر قیمت بازار، مقاله های انگلیسی به فارسی، روانشناسی، ادبی، سینما و غیره پذیرفته میشود
ترجمه عمومی و یوتیوب و زیرنویس فیلم
توضیح و تحلیل خشم و هیاهو رمانی از فاکنر
سبک:جریان سیال ذهن، به قول خارجی ها
stream-of-consciousness
تغییر راوی
درخت خانوادگی یا شجره نامه خانواده کمپسون:
کرولین و جیسون
کرولین مادر خانواده است، جیسون کمسپون پدر خانواده،چهار تا بچه هم دارن به نام های:کوئنتین (پسر) ٫کدی (دختر)٫ جیسون جونیور (پسر!) و آخرین فرزند خانواده بنجی که اونم پسره
دایی موری(برادر کرولین)
خدمتکاران سیاه پوست:روسکاس و دیلسی
فرزندان خدمتکاران:فرونی. ورش و تی پی
لاستر پسر فرونی یا نوه ی خدمتکاران سیاه پوست میشه
کتاب خشم و هیاهو فاکنر نوبل هم برده،داستان از دید چند راوی ساخته میشه و بازسازی واقعیت از دید چند شخصیت اصلی در داستان صورت می گیره. یکی از شخصیت های داستان موری است که بعدها برای عوض کردن سرنوشت و بختش به پیشنهاد خواهرش اسمش را عوض می کنن و به بنجامین یا بنجی تغییر می دن. بنجی اولین شخصیت داستان است که شروع به ساختن واقعیت داستان می کنه،
بنجی از ناتوانی ذهنی رنج می برد و زمان رو قاتی میکند،یعنی گذشته و حال و آینده براش یکیه،ما از صبحت های لاستر متوجه می شویم بنجی ۳۳ سال سن دارد و به زودی جشن تولد سی و سه سالگیش را جشن می گیرن،این شخصیت درک درستی از زمان نداره، مدام ما را از زمان حال به گذشته می بره و از نحوه ی تعامل شخصیتهای داستان با همدیگر آگاه می شویم. لاستر کمک بزرگی برای ماست تا خط زمانی داستان را گم نکنیم. لاستر روزها را به سرگرم کردن و مراقبت از بنجی مشغوله.
با ورود لاستر به داستان تازه متوجه می شیم بنجی رشد کرده و هنوز در انتظار رسیدن خواهرش کدی از مدرسه به خانه است.
مادر خانه مریض احوال است و با اینکه به بیماریش اشاره ای نمی شود تضور بر اینست که ناخوشی ذهنیش روی وضع جسمانیش اثر گذاشته و باعث بیماری و ناخوش احوالیش از ابتدا تا انتهای داستان شده است.به نظرم افسردگی داره، بیماریش از اول تا انتهای داستان یکی می مانه و شدت پیدا نمی کنه، اشاره ای هم به آن نمی شه. کرولین از صبح تا غروب در اتاقش در حال استراحت است و به نظر می رسه تولد بنجی با ناتوانی شدید ذهنی روی او هم اثری ناخوشایند داره و بنجی را مکافات گناهان خود در این دنیا می دانه
کرولین به شدت خود محوره،یکجور خودشیفتگی،خود محوری و خود بزرگ بینی یا همون نارسیسیم داره تاجایی که همه کائنات و فرزندانش برای مجازات و آزار او آفریده شده اند و خود در این بین موجود بی تقصیر و بدبختیه که باید بار همه ی این ها را تنها به دوش بکشد.
کرولین هیچ اهمیتی به فرزندان خود به جز جیسون جونیور نمی دهد و اینکه روز و شب بچه ها چطور بگذرد برایش یکسان است. به نظر می رسه برادرش موری برایش اهمیت بیشتری داره تا فرزندان خودش. اینجاست که دیلسی خدمتکار سیاه پوست خانواده،کنترل زندگی را به عهده می گیرد. برای خانواده صبحانه و ناهار و شام آماده می کند و کار شاق بزرگ کردن و تربیت بچه ها را به عهده می گیره.در داستان بارها از زبان دیلسی می شنویم که بچه ها را همگی او بزرگ کرده است. مراقبت از بنجی تاثیر خودش را همان اول روی کوئنتین و کدی نشان می دهد.
کدی به جای مادر ،وظیفه ی مهر ورزیدن به بنجی را به عهده می گیره، عصرها با شتاب به خانه برمیگردد تا بنجی را که دم در منتظر ورودش است ببیند و او را که در حال گریه کردن است آرام کند. کدی از کودکی با مشکلات بزرگترها سر و کار دارد و برای همین در جست و جوی محبتی که از پدر یا مادر خود ندیده برمیآید و خیلی زود شاید در سن هفده سالگی با کسی رابطه برقرار می کند و در فکر ازدواج است. شاید بعد از بارداری ناخواسته اش که برایش اتفاق می افتد متوجه می شود ماجرا به همین سادگی ها هم نیست.
مادر خانواده اما با خیالی راحت و تنها، با غم و افسردگی که گریبانگیرش است در اتاق می ماند و در خواست کیسه آب گرم می کند یا در آشپزخانه با دایی موری به نوشیدن مشغول می شود و هر وقت گریه بنجی راه افتاد از ورش یا تی پی و حتا لاستر کوچک که خود به مراقبت نیاز دارد درخواست بیرون بردن بنجی را از خانه می کند.
به نظر می رسد این وظیفه ی سنگین که به تک تک اعضای خانواده محول شده و آن نگهداری از کودکی با مراقبت های خاص است باعث می شود تک تک فرزندان به جز جیسون از مادر خانواده دور شوند و نوعی حس بیگانگی با او پیدا کنن تا جاییکه وقتی کدی اولین دوست پسر خود را پیدا می کند مادر از ماجرا چیزی نمی داند تا اینکه آنها را در حال بوسیدن هم پیدا می کند و از پدر خانواده درخواست می کند تا کاری انجام بدهد. اما خودش هم می داند دیگر دیر شده و نمی شود کاری کرد تا دختر خانواده به حرفش گوش بدهد و با او احساس نزدیکی و دوستی کند. برای همین عاقبت او را از خانه طرد می کند.
همین اتفاق برای کوئنتین پسر خانواده هم می افتد. وقتی وظیفه مراقبت کردن از بنجی و کدی به او واگذار شده و او ناخواسته در کودکی با باری غیر قابل تصور روی دوشهایش مواجه می شود. به جای مادر و پدر که باید دوست پسر کدی را بشناسند اولین بار او از این رابطه خبردار می شود و این تصور که نتوانسته از خواهر خودش مراقبت کند به نوعی عذاب وجدان وحشتناک تبدیل می شود و باعث افکار مالیخولیایی او در فصل دوم کتاب می شود. اینکه فکر می کند تقصیر خودش بوده و خودش فردی است که با خواهرش رابطه داشته و حتا این موضوع را با پدرش هم در میان می گذاره. پدری الکلی که متوجه عمق فاجعه نمی شود و تنها می گوید بکارت در جنوب مساله مهمی نیست.
کوئنتین بارها با کدی سر این مساله دعوا می کند.نه تنها با کدی و دالتون ایمز- پسری که با کدی رابطه داشته- دعوا می کند بعدها هر بار پسری ادعای دختربازی و ارتباط زیاد با دختران را دارد به او برمیخورد و از آنها می پرسد آیا تا حالا خواهر داشته اند؟ تاثیر پدری بی تفاوت و خواهری که مثل او به این قضیه اهمیت نمی دهد باعث افسردگی و عذاب وجدان بیشتری در کوئنتین می شود. عزت نفس او خدشه دار شده و دلیلی برای ادامه زندگی پیدا نمی کند. شاید اگر کودکی که به طور ناگهانی در زندگیش پیدا شده بود و چند خیابان با او همراه شد تا آخر با او می ماند دلیلی برای زندگی به کوئنتین می داد.وی یک سال را در هاروارد می گذراند و تنها دلیلی که زودتر خودکشی نمی کند این است که نمی خواهد پول فروختن مرتع بنجی که او را به دانشگاه فرستاده حرام شود و عذاب وجدان مجددی بر قبلی ها اضافه شود. اتویی می خرد تا با آن ها خودش را غرق کند. مسائلی که در مورد روز رستاخیز در سرش جریان دارد به پایان داستان هم ربط پیدا می کند. اینکه وقتی رستاخیز شود و به مرده ها بگویند برخیز اول اتوها از آب بالا خواهند آمد.
در این بین شوهر کدی وقتی می بیند بچه دو ماه زودتر از موعد به دنیا آمده متوجه می شود بچه متعلق به او نیست و کدی را از خانه بیرون می کند. پدر خانواده برای حل و فصل مشکل راهی می شود اما کاری از پیش نمی برد و آخر سر با بچه به خانه برمیگردد. اما کرولین مادر خانواده برای حفظ آبرو و غرورش از پذیرش کدی سر باز می زند و اعلام می کند کدی حق ورود به خانه را ندارد. وی حتا چک هایی را که کدی برای نگهداری از بچه برای او می فرستد می سوزاند.
کوئنتین که دچار فروپاشی عاطفی شده خودکشی میکند. با اینکه به خودکشی و تاریخ دقیقش اشاره نمی شود بعدها از صحبت های جیسون متوجه می شویم برادرش سالهاست خودش را غرق کرده و کدی هم موقع به خاک سپردن پدرش دسته گلی روی گور کوئنتین می گذارد. شاید به خار خودکشی کوئنتین است که کدی نام بچه اش را به یاد وی کوئنتین می گذارد.کدی سالی دوبار برای دیدن بچه به خانه می آید اما مادر خانواده از موضوع اطلاع ندارد و اگر به قول جیسون از ماجرا خبردار شود دچار بحران و فروپاشی عاطفی می شود.
کوئنتین دختر کوچک کدی که در خانه به سر می برد هم از این وضع ناراضی است. می بینیم که با دائیش جیسون مشکل دارد و چند باری هم از خانه فرار کرده است.ولی آخر چون سرپناهی نداشته مجبور شده به خانه برگردد و دائیش او را مسخره می کند که فرارهایش موقع خوردن شام تمام می شود و برای شام حتمن به خانه برمیگردد. جیسون به خاطر اینکه نان تمام خوانواده را می دهد و بارها به این مساله اشاره می کند که نان آور خانواده است پولهایی را که کدی برای دخترش می فرستد می دزدد و پول توجیبی کمی به او می دهد که برای گذران زندگیش کافی نیست و او را به تصمیمی که آخر داستان می گیرد می کشاند:دزدین پولهای دائی اش و فرار از خانه.
مادر خانواده کرولین از مشاهده همه این اتفاق ها رنج می برد اما قادر به انجام کاری نیست. خاطر جیسون برایش عزیز است و در برابر قلدری ها و کارهایی که می کند واکنشی نشان نمی دهد. مرگ کوئنتین به او ضربه بدی زده و به خودخواهی پسرش هم اشاره میکند و اینجا هم خود بزرگ بینی و خود محوریش را نشان می دهد:که کوئنتین برای ضربه زدن به او خودکشی کرده!
به نظر می رسد مادر خانه از ماجرای گرفتن پولهای کدی به دست جیسون بی خبر است. جیسون حتا از مادرش هم دزدی کرده و پولی را که برای شریک شدن در کار و کاسبی فروشگاه ارل به او داده برداشته و با آن بدون اطلاع مادرش ماشین خریده.جیسون به شدت نژاد پرست است و از افرادی که از بچگی با آنها بزرگ شده با عنوان کاکا سیاه یاد می کند و اینکه همه سیاه پوستها تنبل هستن و نمی تونن کاری را به درستی انجام بدهند. از برخوردی که با دیگر افراد سیاه پوست داره می بینیم اگر هنوز برده داری رواج داشت او چطور رفتاری با آنها داشت:اینکه روز شنبه هم مجبور به کار باشند یا شلاق به دست بگیرد و آنها را وادار به کار کند.
جیسون از ترس اینکه مبادا دیگران متوجه دزدیهایش شوند پول را در بانک نگذاشته و برای همین در اتاقش همیشه قفل است. به نظر می رسد وقتی سراغ کلانتر می رود مبلغ پولی که گفته دروغ است و مبلغ خیلی بیشتر از سه هزار دلار بوده است. شاید همان مبلغ پنجاه هزار دلار که از کدی دزدیده ؟شاید هم تنها چهار هزار دلار کدی و سه هزار دلار خودش. آخر مشخص نمی شود مبلغ واقعی دزدی او چقدر بوده؟ کدی از عدم صداقت او خبر دارد و به دخترش می نویسد که چقدر پول برایش فرستاده اما جیسون تا آخر از دادن پولی که حق کوئنتین است سر باز می زند. به همه ی مغازه های محل هم سپرده که چیزی قسطی به دخترک قرض ندهند. از وسواس کوئنتین برای گرفتن پول و نیاز مبرم به این پول داشتن حدس هایی به ذهن خواننده می رسد. اینکه شاید ناخواسته باردار شده –درست مثل مادرش که در این سن باردار شد- و می خواهد از دست جنین خلاص شود اما داییش پول مورد نیاز را به او نمیدهد و هر چه با هم حبث می کنند کوئنتین نمی گوید برای چی پول را نیاز دارد و در آخر وقتی می بیند داییش عوض نشدنی است و با موقعیتی دشوار رو به رو است از خانه فرار می کند. اونهم با دزدیدن پولهای داییش از توی اتاقش،جیسون ددر هر صورت نمی تواند کوئنتین ،دختر کدی را پیدا کند و به خانه برمیگردد و خشمش را سر لاستر و بنجی خالی می کند که در حال رفتن به قبرستان شهر هستند.
این قفل به شخصیت خود جیسون هم اشاره دارد که دست نایافتنی و به شدت نابالغ و مغرور و از آسمان افتاده است و نمی تواند با کسی ارتباط نزدیکی برقرار کند. تنها زن زندگیش در شهری دیگر زندگی می کند و او نامه هایش را می سوزاند و به تلفن هایش هم جواب نمی دهد. از کودکی نحوه دوست داشتن و تعامل با دیگران را یاد نگرفته و به نظر می رسد در سن بلوغ هنوز هم همان کودکی است که به تجارت مشغول بود.
دیلسی تنها کسی است که وظیفه اش را در این خانه شلوغ و به هم ریخته و خانواده ی از هم فروپاشیده به درستی انجام می دهد.اگر دقت کنید حتا ساعت خانه هم خراب است و دیلسی می تواند ساعت را درست بگوید. از نوه کوچکش درخواست کند تا بنجی را سرگرم کند و از او مراقبت کند و چهار چشمی حواسش هم به کرولین ناخوش احوال و هم به جیسون و هم به بنجی و لاستر و کوئنتین باشد. دراین بین متوجه ناخوشی و بدشانسی که گریبان خانواده را گرفته می شود و بهتر از همه بنجی را درک می کند. بنجی شخصیت عجیب داستان است با چشمانی به رنگ آبی آسمانی که گویی از بعدی دیگر آمده و به اینجا تعلق ندارد. کسی که می تواند بوی سرما را حس کند نه خود سرما را و وقتی دستهایش یخ می کند مثل یک کودک نمی داند باید چه کار کند و تنها گریه را سر می دهد تا دستهایش دوباره گرم شوند. کسی که می تواند مهتاب را ببیند که از پله ها پایین می آید و پله های سرداب زیر مهتاب از پله بالا بدوند و تی پی بالای پله ها توی مهتاب بیفتد.
بنجامین یا موری دیدی این چنینی و به خصوص به زندگی دارد. همه او را به شکل کودکی ناتوان می بینند که توانایی انجام کارهای خودش را هم ندارد. اما آیا در ذهن او هم چنین است؟ یا در دنیایی منحصر به فرد زندگی می کند.کسی است که بوی سرما را می شنود و از سرمای روشن به سرمای تاریک می رود. آتش و نور شمع را دوست دارد و زمان برایش مفهومی سیال است درست مثل آتش که جریان دارد. روزی بیدار می شود تا کدی را ببیند که از مدرسه برگشته و روز دیگر با لاستر در حال بازی است.
بنجی به جز بوی سرما می تواند معصومیت از دست رفته ی خواهرش را هم حس کند و برای همین با او دعوایی هم راه می اندازد گویی کدی که پیشتر بوی درخت می داد دیگر آن بو را نمی دهد. کدی دهانش را با صابون می شورد و به او قول می دهد دیگر آن کار را نکند و او را تنها نگذارد. اما در جستجوی مهر مادر و پدری که در طول زندگیش غائب است آخر موفق نمی شود قولش را نگه دارد و به سراغ فردی دیگر می رود.
بنجی بوی مرگ را هم حس می کند و دیلسی و شوهرش اولین کسانی هستند که متوجه ماجرا می شوند. وقتی مادربزرگ خانواده در بستر مرگ افتاده از ضجه مویه های وی متوجه می شوند که بنجی می تواند مرگ افراد را حس کند. روسکاس شوهر دیلسی از این موضوع وحشت دارد و نمی خواهد بنجی در یک تخت با نوه ش بخوابد چون بدشگون است.
دیلسی به بدشگونی باور ندارد اما به بنجی چرا.حتا بنجی هم از خشم و خودبزرگ بینی جیسون و مادرش در امان نیست و وقتی روزها را در انتظار رسیدن کدی از مدرسه می گذراند و به دخترها زل می زند توجه اهالی را به خودش جلب می کند. از زبان جیسون می شنویم:اخته بزرگ آمریکایی
و حدس می زنیم بعد از ماجرایی که بنجی در را باز کرده و بیرون رفته تا شاید کدی را بین دخترها پیدا کند اهالی گمان کرده اند بنجی قصد تجاوز داشته و برای همین جیسون کار را یکسره می کند تا خیال همه را راحت کند.
خشم جیسون از کودکی تا بزرگسالی در سراسر داستان دیده می شود. در بچگی قصد چغلی کردن خواهر و برادرهایش را داشته به خاطر شنا یا بالا رفتن از درخت و در بزرگسالی به نوعی بدجنسی و بد طینتی می رسد. تاجایی که پول خواهرزاده اش را می دزد تا به روسپی ای در ممفیس که با او رابطه دارد بدهد و اینکه حتا حاضر نیست بلیط هایی که رایگان دریافت کرده به لاستر بدهد تا برای تماشای نمایش برود و در حرکتی نمایشی قصد سوزاندن بلیط هایش را دارد. جیسون شخصیتی عوضی داره و از لحن حرف زدنش هم کامل مشخصه
جالبه که وقتی داستان از دید بنجی نوشته میشه،کامل ذهنیه، توی ذهن بنجی با زمان های مغشوش سر و کار داریم و رنگ و بو و درهم تنیدگی زمان و فضا
سراغ کوینتین که میریم، زبان و لحن داستان عینی و ذهنی با همه و وقتی میریم سراغ جیسون،زبان و لحن هم کامل عینی و مادی میشه
داستان با یکشنبه عید پاک به آخر می رسد. روزی که مسیح از بستر مرگ برخاست و به آسمان رفت. شاید پایانی خوش برای خانواده کمپسون که با فرار آخرین عضو کوچک خانواده بالاخره به آرامشی که در پی آن بودند برسند. رستاخیز مسیح نشانی از امید و زایش مجدد دارد. شاید هم برای کوئنتین که بالاخره به سن بلوغ رسیده و از خانه ای که با خشونت و بی محبت در آن بزرگ شده می گریزد و هم برای اعضای خانواده مثل جیسون که دیگر وظیفه مراقبت از فرزندی ناخواسته را به دوش ندارد. وظیفه ای که هیچ از عهده ی آن برنمی آمد.شاید یاد نگرفته بود چطور مهر بورزد و برای همین کدی بارها از او درخواست کرد با کوئنتین کمی مهربان تر باشد.
به نظر بعد فرار کوئنتین،جیسون بالاخره کاری که میخاست را میکنه و بنجی رو میبره بهزیستی و اونجا رهاش میکنه.چون دیگه پولی از طرف کدی در کار نیست،و اهرم کدی که همون پول بود از بین رفته
توضیح فیلم جادوگر اُز (آخر داستان لو نره اگه ندیدین)
دوروتی سگی داره به اسم توتو و همسایه ای بدجنس به اسم خانم گالچ. این گالچ همیشه ی خدا از دست دوروتی،به خاطر اینکه سگش میره حیاط خانه و گربه ی پیرش را دنبال می کنه ناراحته.یک روز توتو پای خانم گالچ را گاز می گیره و این باعث شروع عواقب و گره افکنی در داستان میشه.خانم گالچ به خانه ی عمه ی دوروتی میره،دوروتی پیش عمه اش زندگی می کنه .خانم گالچ می گه رفته پیش کلانتر و شکایت کرده و حالا آنها باید طبق قانون سگ دوروتی را به او بدن.دوروتی ناراحت می شه و سعی می کنه جلوش رو بگیره.ولی نمیتونه. عمه اِم به خانم گالچ می گه ۳۳ ساله که میخاد بگه راجع به خانم گالچ چی فکر می کنه ولی حالا که می خاد نمی تونه چون مومنه!خانم گالچ توتو را برمیداره میبره بکشتش،
ولی توتو در راه از سبد خانم گالچ فرار می کنه و میره پیش دوروتی ،دوروتی که نگران کشته شدن سگشه با توتو از خونه فرار می کنه،توی راه پروفسور مارول را می بینه.پروفسور متوجه فرار دورتی می شه.وانمود می کنه در گوی بلورینش عمه ی دورتی را دیده که بیماره،دوروتی نگران می شه و می خاد هر چه سریع تر به خانه برگرده.اما گردبادی میاد و خانه ی دوروتی را از جا بلند می کند و به شهر اُز می برد.قلمرو مانچکین ها یا آدم های کوتوله
ساحر شهر ازش می پرسه آیا جادوگر خوبیه یا بد؟ و دوروتی جواب می ده که جادوگر نیست.ساحر اسمش گلینداست به دوروتی می گه خانه ی دوروتی درست روی ساحره ی شرق بدجنس افتاده و اون رو کشته و تنها چیزی که از او باقی مانده اینه (کفش های ساحره که از زیر خانه بیرون زده )
مانچکین ها جشن می گیرن و از دوروتی استقبال می کنن،دورتی می خاد به خانه برگرده ولی گلیندا راه برگشت به شهر کانزاس را بلد نیست.
جادوگر غرب ظاهر می شه و می پرسه چه کسی خاهرش را کشته (گره افکنی دوم در داستان.به وجود آوردن بحران )
دورتی می گه از قصد این کار را نکرده و تصادفی بوده.جادوگر هم می گه او هم بلد است از این تصادفات راه بیندازد.جادوگر این جا قدرتی ندارد .می خاهد کفش های یاقوتی خاهرش را برداره.ولی گلیندا آنها را به دورتی می ده.جادوگر دورتی را تهدید می کنه و از آنجا می ره،گلیندا به دورتی میگه تنها راه برای برگشتن به شهر رفتن به نزد جادوگر آز (در شهر زمرد ) است.چون جادوگر بزرگی است و می تونه به دوروتی کمک کند تا به خانه برگردد.جاده ی زرد را به دوروتی نشان می دهد و می خاهد که آن جاده را دنبال کند.جاده مارپیچ عجیب و غریبی که انگار به خدا میرسه، این جاده مارپیچ احتمالن همونه که عرفا ازش حرف میزنن برای رسیدن به خدا، حالا فیلم یکم نمادهای ضدخدا هم داره! جادوگر شهر اُز در واقع نماد خداست،توی راه دوروتی این شعر رو میخونه: داریم میریم جادوگر رو ببینیم، جادوگر فوق العاده ی شهر اُز، میگن او استعدادهای عالی داره و هیچکس به با استعدادی اون نیست، جادوگر اُز یگانه است،به خاطر ،به خاطر. به خاطر کارهای فوق العاده ای که میکنه!
جادوگر شهر اُز که نماد خداست رو کسی ندیده، ولی از روی کارهای شگفتی که میکنه میگن پس حتمن یه جادوگری هم هست،
(جادوگرهای خوب در این شهر سوار حباب صورتی می شن و جادوگر های بد سوار جارو)
دوروتی جاده را دنبال می کنه و به مترسک برمی خورد که مغز ندارد و آرزو میکنه که کاش مغز داشت.دوروتی می گه شاید جادوگز شهر اوز، به او قلب بده و مترسک رو با خودش میبره.در راه به مردی حلبی می رسن که قلب ندارد و نیز شیری ترسو ،
باید در نظر داشت که این داستان واقعن فوق العاده است.شیر می تونه نمادی از هر کدام از ما باشه.شیر ترسو واقعن مسخره و خنده داره .چون شجاعت درون شیر هست و فقط باید بهش باور داشته باشه که نداره.درست مثل ما انسان ها که هر کدام الان یک شیر ترسو هستیم و جرات انجام خیلی کارها را نداریم.
برای رسیدن به باور شجاعت، این شیر قصه ی ما باید بر موانع و مشکلات داخلی و خارجی غلبه کنه تا بتونه به این باور برسه و همین طور تاییدی از جانب دیگری بیاد تا مطمئن شه شجاعت و دلیری درون خودش هست.
همه رهسپار دیار اُز می شن.ولی ساحره ی بد سر راهشان دامی می گذارد.گلیندا به آنها کمک می کند و از این دام رد میشن
این جادوگر بد میتونه همون سایه و بخش منفی زنانه ی دوروتی هم باشه بر اساس یونگ.
وقتی به شهر اُز میرسن نگهبان به آنها اجازه ی ورود نمی ده.اما با دیدن گریه و زاری دوروتی دلش به رحم می آید و به آنها اجازه می ده به دیدن جادوگر بزرگ از برن
جادوگر به آنها می گه می تونه آرزوهایشان را برآورده کنه به شرطی که جاروی ساحره ی بدجنس را برایش بیارن،چالش سختیه، ممکنه حتا در این راه کشته شن.ولی همه این چالش را می پذیرن.ولی ساحر بدجنس دورتی را می دزد و به کاخ خودش می بره.توتو که نماد غریزه های دوروتی هست،فرار می کنه و راه کاخ را به مترسک.شیر و مرد حلبی نشان می ده.
مترسک نقشه می کشه (کسی که فکر می کرد مغز ندارد و در یکی از دیالوگ های فیلم در جواب دوروتی که می پرسه ااگه مغز نداری چطور حرف می زنی جواب میده نمی دونم ولی خیلی ها بدون داشتن مغز یه عالمه حرف می زنن،این طور نیست ؟؟) و در لباس نگهبانان وارد کاخ می شن.
همه در کاخ گیر می افتن و ساحر آنها را پیدا می کنه و می خاهد مترسک را آتش بزند که دورتی سطلی آب برمیدارد و آب روی ساحر هم می پاشد.
ساحر جیغ می زند و می گوید چه دنیایی .چه دنیایی کی فکرشو می کرد ساحری به این بزرگی با سطل آب دختری کوچولو از پا در بیاد؟
آب برای او مضر بوده و باعث ذوب شدنش می شه.یاد شعری که دورتی اول فیلم می خاند می افتم آنجا که می گفت:غصه ها مثل یخ آب می شن و از بین می رن.درست مثل همین صحنه است که عامل غصه زا از بین می ره و ذوب می شه
خب میرن پیش جادوگر اُز که بار قبل نتونستن ببیننش و می فهمن طرف متقلبه و با جلوه های ویژه خودش را بزرگ و اسرار آمیز جلوه می داده .
جادوگر اُز اعتراف می کنه از دانشمندان کانزاس بوده و وقتی کنترل بالونش از دستش بیرون رفته به از آمده و مردم فکر کردن جادوگر خیلی بزرگیه
جادوگر به مترسک می گه می دانی در شهر ما آدم هایی مثل تو هستن که مغزشون از مغز تو هم بیشتر نیست ولی چیزی دارن که تو نداری و اون دیپلمه : و من با اختیاراتی که به من واگذار شده بهت دیپلم افتخاری می دهم.و هممنطور به شیر و مرد حلبی هم مدال افتخار و قلب می ده،
و به دورتی می گه که می تونه اون را با بالون به خانه برگرداند.ولی هیچ چیز مشخص نیست.
توتو سگ دورتی از بالون بیرون می پره، دوروتی به دنبالش و در این حین بالون از زمین بلند می شه و دور می شه.دورتی ناراحت می شه .ولی گلیندا از راه می رسه و می گه آن کفش های یاقوتی سرخ می تونه در چشم به هم زدنی دورتی را به خانه برگرداند.
دوروتی این کار را می کند و به خانه برمیگردد.حالا فسلفه ش اینه که آدم اگه خدا هم باشه متقلبه و آخر کار به کارتون نمیاد و در حد قوت قلبه و خودتون با غرایز و عقل و شجاعت و احساسات که سگ و مترسک و شیر و مرد حلبی هستن، میتونین به هر چی میخاین برسین
فیلم محصول 1939 است و فلیمی فانتزیه.
شاخه گلی برای امیلی فاکنر
داستان کوتاه از دید سوم شخص نوشته شده و راوی یک سیاه پوسته که از امیلی خوشش می یاد. امیلی نماد طبقه فئوداله و آخرین نسل از این افراد. از پرداخت مالیات سر باز می زنه و به قوانین نو هیچ احترامی قائل نیست.
در اینجا ما متوجه می شیم با اینکه امیلی زن رذل و پست و به شدت مغروریه ولی راوی با دید محبت بهش نگاه می کنه و ازش حرف می زنه. تلاش های اهالی و حتا کلانتر برای گرفتن مالیات هیچ نتیجه ای نمی ده و امیلی همچنان در عمارت اربابی پدرش زندگی می کنه. چون خیلی مغروره و داره پیر می شه اهالی به شدت مسخرش میکنن که هیچکدوم از رابطه هاش جواب نداده و پدر مغرورش همه رو با بهانه اینکه امیلی از سرشون زیاده و به پای خانواده شون نمی رسن از سر دخترش باز کرده و متاسفانه دخترش همچنان مجرد مونده.شاخه گلی برای امیلی هم از همین جا می یاد که شاخه گل زر نماد عشق و علاقه است و مردها به امیلی می دادن اما هیچ کدوم رو قبول نمی کنه یا پدرش اجازه نمی داده قبول کنه
اولین نشانه های اینکه امیلی روان پریشه وقتی دیده می شه که پدرش می میره و امیلی قبول نمی کنه مرده و نمی ذاره خاکش کنن. بالاخره با تلاش های اهالی موفق به دفن پدرش می شن.
بعد از اون یک شرکت جدید برای آسفالت و نوسازی شهر وارد اونجا می شه و امیلی با سرکارگر؟ یا مهندسی که اونجا اومده وارد رابطه می شه و اهالی باز مسخرشون می کنن و حتا به کشیش هشدار می دن که بره به امیلی بگه انقدر توی یک جای کوچک رابطه ش رو علنی نکنه .چون راحت با طرف می رفته ماشین سواری و غیره , , و هومر بارون مردی که باهاش رابطه داره هم علنن توی شهر به همه می گفته با امیلی رابطه جنسی داره.(توی نسخه فارسی ممکنه سانسور شده باشه)
امیلی شروع می کنه خرید وسایل عروسی
روزی از روزها امیلی می ره عطاری محل و ازش قوی ترین سمش رو می خاد. عطار تعجب می کنه و می گه برای چی؟ قوی ترین سم ما سیانوره. امیلی می گه من سیانور می خام. عطار می گه سیانور برای موش؟ سم دیگه هم دارم. امیلی باز با اصرار می گه من انقدر سیانور می خام و به زور سیانور می خره و می بره خونه
روز بعد هومر بارون می ره خونه امیلی و از اون به بعد دیگه کسی توی شهر و هیچ جا بارون رو نمی بینه
امیلی که توی خونه ش به بچه های کوچک نقاشی چینی یاد می داده در خونه ش رو می بنده و دیگه هیچ کسی رو راه نمی ده تو خونه اش.
خونه سیاه و تاریک امیلی درش به روی اهالی به جز مستخدم پیرش بسته می مونه
تا اینکه اهالی از بوی گندی که از خونه امیلی می یاد شکایت می کنن. بوی تجزیه و فساد شدید و می رن پیش کلانتر چون خود امیلی کسی رو راه نمی داده. احتمل می دن سمی که برای موشها استفاده کرده باشه و بعد مدتی بو کم کم از بین می ره
تا اینکه امیلی پیر می شه و می میره و بالاخره بعد از سالیان ساال مردم می تونن برن توی خونه امیلی. خونه ای که می توست پر بچه باشه ولی خالی و ترسناک به نظر می یاد. می رن طبقه بالا و می بینن یکی از درها قفله. بالاخره بعد خاکسپاری امیلی در رو باز می کنن و می بینن استخون بارون بیچاره روی تخت افتاده و لباس عروسی و دامادی هم اونجاست. انگار امیلی به بارون پیشنهاد ازدواج داده و بارون رد کرده و می خاسته بره که با سیانور کارش رو تموم میکنه!
بالش کنار استخوان های بارون تورفتگی داره که نشون می ده امیلی سالها کنارش میخابیده و موی خاکستری امیلی هم روی بالش افتاده انگار عادتش بوده پیش بارون باشه
امیلی آخرین از نسل طبقه فئودال شخصی به شدت مغرور و جدا افتاده از جامعه که با تمام چیزهای نو مخالفه به آخر می رسه
داستان به شدت با نمادهای این چنینی سر و کار داره. خونه نماده. موی سر خاکستری امیلی که باید نشان دانایی باشه ولی نیست و خود شاخه گل و بارون هومر نماد پیشرفت و مردان بی قید و بند و ...
توضیح فیلم روزی روزگاری در هالیوود
راجر ایبرت میگه آدم یا عاشق فیلم های تارانتینو میشه یا متنفر،حد وسطی وجود نداره! بعد میبینین راست گفته واقعن!
خب فیلم با بازی داکوتا فنینگ و مارگو رابی و لئوناردو دی کاپریو و برد پیت رو به رو میشویم، دی کاپریو و پیت نقش ریک و کلیف رو بازی میکنن، کلیف با وجود خوش چهره بودن، بدلکار ریک هست که جایی در فیلم به این نکته اشاره میشه، که برای بدلکار بودن،زیادی خوش قیافه است،اما متوجه میشویم که این به خاطر داستانی است که پشت سرش میگن که انگار زنش رو کشته،گرچه متوجه نمی شیم آیا این موضوع حقیقت داره یا نه؟برای همین به کلیف پیشنهاد نقش اصلی نمیه و مجبوره بدل بشه تا هالیوود بازی کنه.رابطه کلیف و ریک خیلی خوبه و با اینکه کلیف دستمزد چندانی نمیگیره و در کیوسک زندگی میکنه شکایتی نداره و دوست خوب ریکه یا به قول خودش سعی میکنه باشه،
از اونطرف ما خانواده منسون رو داریم،که حتمن اسمشون رو شنیدین،در واقعیت این افراد در مزرعه ی جرج اسپان زندگی میکردن، چارلز منسون معروف، شاعر و آهنگساز عده ای افراد بی خانمان را دور هم در اینجا جمع کرده بود و هرروز بهشون قرص های توهم زا مثل اکستازی و ال اس دی می داد و این افراد تقریبن همیشه توی توهم به سر میبردن،این کار برای کنترل راحت افراد گروه استفاده میشد و خانواده ی منسون درواقع نه خواهر و نه برادر هم بودن،فقط عده ای هیپی بودن که در کیوسک و خانه های زهوار دررفته دورهم جمع شده بودن و برای امرار معاش غذا از آشغال ها برمیدارن یا سیگار و مواد میفروشن، چارلز منسون خانواده ی خودش رو در مزرعه ی جرج اسپان ساکن کرده، حالا اسپان کیه؟ پیرمرد توی مزرعه دورافتاده رو یادتونه؟ اون پیرمرده که توی خونه که داکوتا توش بود زندگی می رد، اون به چارلز اجازه داده بود با افرادش توی مزرعه اتراق کنن
حالا اول فیلم ما دردسرهای کلیف و ریک رو میبینیم که ریک داره دوران بازیگری توی فیلم هاب وسترنش به پایان میرسه،تارانتینو گفته ریک نقش خاصی نیست و نماد همه بازیگراییه که با تموم شدن دوره فیلم های وسترن،به پایان بازیگریشون رسیدن،ریک حتا میره ایتالیا تا توی فیلم های وسترن اسپاگتی بازی کنه،ولی میدونه وقتی برگرده کار خودش و بدلش تمومه، دس دو تا خط سیر داستان داریم، یکی با شنون تیت زن رومن پولانسکی، که در واقعیت خانواده منسون تکه پاره ش کردن، و ، توی فیلم تنش رو حس میکنیم وقتی که کلیف یا برد خودمون سعی داره ببینه جرج سالمه و این هیپی ها سر به نیستش نکرده باشن؟و اینکه چطور این همه هیپی سر از مزرعه ی جرجی پیر در آوردن؟
درفیلم به منسون ها گفتن هیپی،اما خود امریکایی ها میگن هیپی ها استایلشون با خانواده منسون همخانی نداره،حالا،چرا جرجی پیر به این بقول تارانتینو هیپی ها،اجازه داده اونجا اتراق کنن؟ داکوتا رو یادتون هست؟ دقیقن بخاطر اسکوییکی و دخترای خانواده منسون، حالا اینکه چرا بهش میگفت اسکوییکی،به خاطر سر و صداهایی که موقع رابطه جنسی در می آورد ،جرج اجازه داشت در عوض دادن مزرعه ش به منسون ها، با دخترها رابطه داشته باشه.
درفیلم دختر جوانی به اسم پوسی رو می بینیم که جز خانواده منسون هست.دقت کنین چه اسم مستعاری روی دختره گذاشتن! چندبار کلیف رو توی راه میبینه، سیگاری به کلیف می فروشه که در اسید فرو برده شده و ادعا میکنه که آدم رو بالا میره و نعشه میکنه،گرچه خیلی ها در واقعیت چنین ادعایی رو رد کردن،حالا فروش سیگار و مواد به مردم و اینکه مفتی سواری یا همون هیچ هایک کنن، کار همیشگی خانواده منسون بوده،آخر کار ,بخت با کلیف یا دختر جوان یاری میکنه و کلیف دختر رو میبره مزرعه،این خانواده جوان های دارای پتاسیل را هم به چارلز معرفی میکردن،افراد ساده و جوانی مثل تکس را به دام میکشاندن،فرد ساده ای که قصد مسافرت و هیچ هایک داشته و آخر باعث قتل چند نفر میشه، دقت کنین،دقیقن پوسی کلیف را برای همین معرفی میبره پیش خانوادش، که همه دورش حلقه میزنن و اسکوییکی یا داکوتای خودمون،از دخترا میخاد یارو رو بپان و ببینن چه کار میکنه؟ تک تک اعضای مسن،کلیف رو چک میکنن تا ببینن چجور آدمیه،
یکی از راههای دیگه درآمد زایی برای خانواده منسون،تور بوده،تورهای گردشگری، این خانواده واقعن با اسب سواری و نشون دادن طبیعت به گردشگرا،برای خودشون درآمد کوچکی داشتن که از گرسنگی نجاتشون می داد و خرج موادی که منسون برای اغفال دختران جوان به کار میبرد جور می شد،اینجا هم تکس و دختری درحال نشون دادن طبیعت به افراد و اسب سواری با دو گردشگر هستن که یکی از اعضای خانواده میاد دنبال تکس تا بره و کلیف رو چک کنه
به چارلز ،سردسته گروه،هم یک اشاره کنیم که در فیلم زیاد نیومده،چند تا سکانس کوچولو بیشتر نیست،چارلز منسون،دوست داشته در موسیقی معروف شه و به جایی برسه،چارلز با ویلسون،درامر گروه بیچ بویز، در یکی از هیچ هایک ها یاهمون مفتی سواری هاش آشنا میشه و دوستای خوبی میشن،چند وقت بعد ویلسون،چارلز رو با تهیه کننده موسیقی به اسم تری ملچر آشنا میکنه،خانه ی تری ،دقیقن خانه ی رومن پولانسکی و شرون تیت هست، که در فیلم می بینیم.و قبل از اونها،اونجا ساکن بوده،
تری البوم چارلز رو نمیپسنده و باهم به توافق نمیرسن،چارلز از اون کینه به دل میگیره، تری از اون خونه جا به جا میشه،اما چارلز زیر تاثیر مواد هنوز فکر می کنه اون خونه به تری تلعق داره،یک سکانس هم هست که از تپه بالا میاد و از رومن پولانسکی سراغ تری رو میگیره،اما رومن بهش میگه که اونا از اونجا رفتن و منزل جدید متعلق به پولانسکیه
نکته آخر درمورد خانواده منسون
اولای فیلم صحنه ای که دخترای جوان و نوجوان خانواده منسون در حال خواندن آواز بودن،آهنگه ساخته خود چارلز هست،در حال خیابان گردی و زباله گردی ،شاد و خوشحال دارن آواز میخونن،خانواده منسون به جز فروش سیگارهای اسیدی و مواد و تور،هروقت پولی در بساط نداشتن،برای غذا خوردن به زباله گردی روی میاوردن،در فیلم این ماجرا سبک سرانه و شاد نشون داده شده در حالی که در واقعیت،دخترها می بابست برای چارلز و بقیه مردای خانواده غذا پیدا میکردن و فقط وقتی مردها سیر میشدن به دخترها اجازه غذا خوردن میدادن،توی ،فمیلی گای هم این قضیه رو نشون دادن و مسخرش کردن
نکته بعد در مورد شنون تیت هست،همون دختر زیبای بلوند، با بازی مارگو رابی ، شنون همسر رومن پولانسکی بود،که در واقعیت،افراد خانواده منسون همونطور که میدونین کشتنش و شنون باردار هم بوده.حالا چرا تارانتیونو این صحنه را تغییر داده؟
پس میبینین که تارانتینو خوب مشقاش رو انجام داده و تحقیقات مفصلی درمورد خانواده منسون کرده،حالا نمیاد اشاره کنه بگه هی چارلز منسون اینجاست،چون بنا بر اطلاعات عمومی امریکایی ها همه اینو میدونن و منتظر پایان ماجرا که قتل شرون تیت هست،میشینن
حالا چرا شرون در فیلم نمیمیره؟
در واقعیت.شرون بیچاره به همراه همون دوستانی که در فیلم در رستوران مکزیکی دیدین،همون شب به طرز فجیعی با ضربات چاقو به قتل رسیدن،رومن پولانسکی همون موقع برای فیلمبرداری خارج از کشور بوده و از دوستانش خواسته بوده مواظب همسر پا به ماهش باشن،که متاسفانه همه به قتل میرسن،ما حتا اتاق کودک متولد نشده رو هم در فیلم میبینیم،در فیلم به این اشاره میشه که بروس لی معلم هنرهای رزمی شرون بوده،حالا بگذریم که تارانتینو میاد یه شوخی با بروس لی میکنه و کلیف بروس رو میزنه،شرون میره سینما تا فیلمی رو که خودش توش بازی کرده ببینه،و به واکنش مردم هم اهمیت میده، دقت کردین کف پاهاش چقدر کثیف بود؟ در واقعیت هم چون خوشش نمیومده تو خونه دمپایی بپوشه،پاهاش کثیف و سیاه بودن،حالا اینجا تارانتیونو،میاد به جای بازسازی فیلم با مارگو رابی،یک تکه از فیلم اصلی و پخش میکنه. دقت هم کرده باشین،خیلی روی پای خانم ها زوم میشه توی فیلم های ترانتینو، که به خاطر اینه که کوئنتین تارانتینو فتیش پا داره
حالا،برگردیم به خود تارانتینو و فیلم حرام زاده های بی آبرو،اگه فیلم رو دیده باشین.اونجا هم تارانتینو،پایان بندی متفاوتی برای فیلمش میذاره و هیتلر رو در فیلم میکشه که به نطر خیلیها مسخره و غیر واقعی بود،اما خود کوئنتین گفته که مستند نمیساخته و دوست داشته پایان فیلمش اونجوری باشه،
اگر به لئوناردو دی کاپریو در فیلم دقت کرده باشین،میبینین که نقش یک سوپراستار فیلمهای وسترن رو بازی میکنه،ریک که در حال افوله،با افول خود فیلم های وسترن و از دست دادن طرفدارانش.این موضوع باعث شده ریک و بدل کارش کلیف به فکر بیفتن و اینجاست که با ال پاچینو،آشنا میشه،حالا این قصه انگار از آخر شروع شده در فیلم ،یعنی همون سکانس اول ال پاجینو رو میبینیم که پیشنهاد میده ریک بره فیلم ایتالیایی وسترن بازی کنه، که اول کلی بهش برمیخوره،ولی آخر سر چون کار جدید وسترنی در کار نیست،به اروپا میره تا در فیلم های وسترن اسپاگتی بازی کنه و وقتی برمیگرده،میدونه که کارش به عنوان بازیگر معروف این فیلمها تمومه،حالا این که خیلی وارد جزییات میشیم اینجا،بخاطر اینه که تاریخ سینمای هالیوود داره بررسی میشه،از اوج تا افولش،که بازیگر و سوپر استار مجبور میشه برای بقا،دست به هرکاری بزنه مثل بازی در تبلیغات تلویزیونی،بخاطر همین اسم فیلم میشه روزی روزگاری در هالیوود،مثل بی اعصابی ریک یا اینکه از ترس ازدست دادن شغل و پول و ثروتش،لکنت میگیره و نمی تونه درست صحبت کنه سر سکانس فیلمبرداری،
حالا برگردیم به تلاقی این دوتا باهم،که به خاطر برد پیت یا کلیف اتفاق میفته،بدلکار لئو که با خانواده منسون آشنا شده و درگیری کوچکی هم بین اون و خانواده منسون پیش اومد و دیدیم،در واقعیت همچین شخصیتی وجود نداشته،البته بعضی ها هم میگن که ممکنه بدل بعضی از ستاره های وسترن بوده باشه،اما در واقعیت،ریک و کلیف در خانه مشرف به خانه رومن پولانسکی زندگی نمی کردن،حالا تارانتینو اینجا میاد با ایجاد شخصیتی مثل کلیف، با بازی برد پیت،دو تا دنیارو به هم ربط میده،شاید هم سه تا،دنیای فیلمهای جدید با کارگردانهایی مثل پولانسکی،دنیای چارلز منسون و دنیای وسترن در حال فروپاشی رو،
چند نفر از اعضای خانواده منسون ،از جمله تکس که اواسط فیلم در حال اسب سواری دیدیمش،به دستور چارلز منسون به خانه قدیمی تری،و خانه جدید رومن پولانسکی میرن و چارلز میگه هرکی رو که در خانه تری بود بکشین،زیر تاثیر ال اس دی که بعدها توی نمونه خون این افراد بود اونا به حرفاش گوش میدن.دیالوگ بین تکس و کلیف هم جالبه،افراد خانواده منسون واقعن وقتی برای انجام کاری فرستاده میشدن میگفتن :من شیطانم و اومدم کارهای شیطانی انجام بدم،
ما اینجا منتظر همون صحنه ای هستیم که شرون بیچاره به همراه جنینش و دوستانش، به قتل میرسه،اما کلیف و ریک اینجا وارد صحنه میشن و باقی هم که میدونین،حالا چرا بجای شرون،کوئنتین،اعضای خانواده منسون رو در فیلم سلاخی میکنه؟
جوابش به وجود آوردن یک دنیای موازی از ماست،دنیایی که شرون و دوستانش و جنینش،سالم و زنده میمونن و در سکانس پایانی با ریک که دیگه دنیای بازیگریش ازهم فرو پاشیده،آشنا میشن و مقدمه ورود به دنیای مدرن فیلم رو برای ریک یا نماد فیلم های وسترن به وجود میارن،
دنیایی موازی که به جای شرون،خانواده منسون به قتل رسیدن و چون افراد شروری هستن،کسی در واقعیت بهشون اهمیتی نمیده،حالا این یک نوع خود ارضاییه بچگانه است که تارانتینو توی اکثر فیلم هاش داره، هیتلر تو فیلمش کشته میشه، خانواده منسون میمیرن و غیره...
خانمی یک نسخه ایلیاد تصحیح پوپ میخره و میگه مردی که ازش کتاب رو خرید یک آدم پیر عجیب و غریب بوده که به چند تا زبان تسلط کامل داشته،و قاطی حرفهایش از انگلیسی میپریده به فرانسه و اسپانیایی و پرتغالی مراکش،
چند وقت بعد میفهمه اون مرد مسن،توی دریا از دنیا رفته و جسدش رو هم در جزیره ی کاس خاک کردن
حالا در آخر جلد کتاب، یک نوشته دست نویس بوده که انگار اون مرد نوشتتش:
ماجرادر مورد افسری هست از رم که در تبس بوده و با مصر میجنگیده.در جنگ پیروز میشن و این وقتی برده هاش خاب بودن،در گرگ و میش سواری خون آلود رو میبینه که بهش نزدیک میشه سوار ازش اسم رودخونه رو میپرسه و اون هم جواب میده، ولی سوار دنبال یک رود دیگه است که در سمت غرب، در پایان دنیا قرار داره و آب اون رود، مرگ رو از انسان دور میکنه
و شهر نامیرایان هم درست همون جاست،
این سوار قبل سپیده دم میمیره و راوی شروع میکنه به جست و جوی اون رودخونه
چندتا از اسیران موریتانیایی ش رو شکنجه میده و اونها اعتراف میکنن همچین رودی وجود داره، در رم با فیلسوف ها مشورت میکنه و بهش میگن دراز کردن عمر انسان، دراز کردن درد و رنجش و چند برابر کردن مرگشه
دویست تا سرباز بهش میدن تا بره رودخونه رو پیدا کنه،چند تا مزدور هم که ادعا میکردن راه رو بلدن بهش میدن،ولی همونها اول همه ولش میکنن و میرن،از صحراهای متعدد رد میشن و کم کم دردسرها شروع میشه، از ساتیر ها و قبیله های آفریقایی که زنان اشتراکی داشتن و ...رد میشن و وقتی با آب آلوده میمیرن و تب ها شروع میشه،کم کم شورش ها شروع میشه، بهش اطلاع میدن که سربازاش دارن نقشه قتلش رو میکشن که از شرش رها شن، و اون با چند تا از افراد وفادارش از کمپ فرار میکنه،در شب زخمی میشه و حین فرار سربازاش رو گم میکنه و چندروز بدون آب و ترس از تشنگی تو راهه و دچار کابوس هزارتویی میشه که اهرام مصر کنارشن
وقتی بالاخره به خودش میاد میبینه در کنار دامنه کوهستانی در چاله ای گورمانند افتاده و شهر نامیرا ها رو با قلعه ها و برج ها و گودال ها در آخرین روشنایی روز میبینه،
خودش رو رها میکنه و غلت زنان،از کوه پرت میشه پایین و میرسه به رود و تا میتونه آب مینوشه
روزها منتظره و چون زخمی شده از اون افرادی که سیاه سوخته شدن تو آفتاب و مار میخورن و ریششون تا نافشون میرسه میخاد بکشنش و راحتش کن،اما هیچکس بهش اهمیت نمیده. یک روز که پامیشه با سنگ تیزی خودش رو بکشه میبینه جون داره و میتونه التماس کنه یا بره غذا بدزده،زیر نظر میگیره آدما رو و میبینه کاریش ندارن و دنبال کار خودشونن،موقع غروب همه از سوراخهای غار های زیر زمین میان بیرون و همون موقع رو برای جست و جوی شهری که روز اول دیده انتخاب میکنه،میبینه شهری نزدیکی اون غارها روی یک فلات سنگی ساخته شده،میره میبینه شهر بسیار منظمیه و آخر یه نردبون پیدا میکنه که میره پایین،میره به یک اتاق گرد زیرزمینی و نه تا در میبینه،هشت تاشون به یک هزارتو میرسن،یکیشون از طریق یک هزارتو به اتاق دایره ای مشابه اولی میرسه،مطمئن نیست چند تا هزارتو بوده چون بیچارگی و اضطراب خودش اونها رو صد برابر نشون میده،میگه سکوتش خبیثانه و درعین حال پر فضیلت بود،میگه به جز صدای بادی که معلوم نبود از کجا میاد، بین اون دیوارهای سنگی هیچ صدایی در میان نبود،میگه رگه هایی از آب رودخانه هم جریان داشت اونجا بین بعضی سنگ ها، نمیدونه چقدر زیر زمین موند تا اینکه میرسه به دیواری که آسمون آبی رو میتونه ببینه،ستون ها و سنگ فرش های مثلثی روی سنگ مرمر و گرانیت رو میبینه،از قلمرو سنگ های سیاه میرسه به چنین شهر درخشان و زیبایی،
میبینه بعضی پله ها برعکسن و به جایی نمیرسن و پنجره ها به بیرون باز نمیشن و پله میرسه به اتاق های ناموجود ،اینجا هم سرکردان میشه و راه رو بارها م میکنه،معماری عجیب غریب شهر سردرگمش میکنه.بالاخره پس از روزها سرگردانی راه خروج از این هزارتوها رو پیدا میکنه،آسمون آبی و راه خروج.
میره سراغ اون قبیله غار نشین و بالاخره یک آدم پیدا میکنه که انگار رو خاک براش علامت میکشه و پاک میکنه، سعی میکنه مثل آرگوس سگ اودیسه، باهاش رفتار کنه و بهش کلمه یاد بده،با بیهودگی سعی میکنه بهش زبان یاد بده و روزها سپری میشن و یاد خونه خودش میفته، اما به نظر میاد چشمهای آرگوس مرده و چیزی نمیفهمه و به این فکر میفته که زمانی، زبان نبوده و کلمه نبوده و آیا زبانی هست که اسم و این چیزها نخاد؟
تا اینکه یک روز باران میزنه، اونی که داشت بهش زبان یاد میداد انگار با باران زنده میشه،رو میکنه به راوی داستان و بهش میگه: آرگوس سگ اودیسه است،
راوی. افسر، بهش میگه چقدر از اودیسه خوندی؟
غارنشین میگه زیاد یادم نیست،حدود یازده قرن از زمانیکه نوشتمش میگذره
و ناگهان متوجه میشه اونجا شهر نامیراهاست و نامیراها اون شهر سنگی بزرگ رو ساختن اما بعد رهاش کردن و رفتن تو اون غارها زندگی کردن و طرف رو که سعی داشته بهش زبان یاد بده، هومر نویسنده ی ایلیاد و اودیسه است،
با طرف حرفها میزنن و میگه ما فکر و اندیشه برامون مهمه و لذت ها رو فراموش کردیم و وقتی بارونی بزنه شاید برگردیم از دنیای اندیشه به دنیای واقعی و مادی
آخر خود راوی اونجا رو ترک میکنه و میره، اما اگر رودی باشه که به شما جاودانگی میده پس رودی هم هست که اون رو از بین ببره! و بالاخره در جهانگردیش ناگهان متوجه میشه که نامیراییش از بین رفته ،البته همین هم چند قرن طول میکشه
متاسفانه ترجمه کارهای بورخس خیلی وحشتناکه و انقدر این مترجمهای کم اطلاعات، سعی در پیچاندن شما و لقمه را دور سر خود چرخاندن هستن که داستان به این سادگی رو که وقتی به انگلیسی میخونین ساده تر از ترجمه فارسیشه، با نثر ادبی متکلف و پیچیده شبیه قرن هشتم میخان به ما تحمیل کنن، که امکان پذیر نیست،بورخس به همین سادگی که میبینین مینویسه،حالا کدوم مترجم تونسته این سبک شوخ و شنگ بورخس رو به فارسی برگردونه؟ اصلن شیطنت توی جمله بندی هاش دیده میشه
میخاستم بمیرم اما مارخورها حتا کمکم هم نمیکردن!
یا طرف در جهان اندیشه غرق بود نه دنیای مادی،
توضیح فیلم شکستن امواج
Breaking the waves
در هفت قسمت فیلم ساخته شده که هفت عدد مقدس هست، فیلم پر از نمادهای این مدلی هست.بث میره تو اتوبوس و پیرمردی رو میبینه که اونجاست و داره بهش علامت میده،با اینکه بدش میاد میره و خودتون احتمالن دیدین چی شده
Melancholia
فیلم مالیخولیای فون تریه، درمورد نابودی کره زمین با برخورد شهاب سنگی به همین نام است.حالا چرا باید این رو بدونیم؟ چون همون اول فیلم نشون میده، مشکل اینه ما دقتمون توی فیلم دیدن کمه. زمین قراره نابود شه
راجر ایبرت میگه که فون تریه انگار برعکس کارگردانهای دیگه که اپاکلیپس و نابودی جهان رو با فرو ریختن آپارتمان و آتش سوزی و ...نشون میدن، تنها از تصاویر ساده استفاده میکنه تا این پایان رو به تصویر بکشه، اول داستان زنی با لباس عروس که به خار و خاشاک گیر کرده داره میدوه، زنی در حال بغل زدن بچه ش داره در بیشه ای فرار میکنه و زمین با سیارک دیگه ای برخورد میکنه و تمام، بعد زنی رو میبینیم که انگار ارش الکتریسیته ساطع میشه، پس زمین قراره ازبین بره،
در اول فیلم، دو خواهر رو میبینیم، یکیشون ;به نام جاستین در حال ازدواجه و خوشحال هم هست، تا اینکه به آسمون نگاه میکنه و میبینه سیارکی در آسمون ظاهر شده و ناشناسه،
دقت کنین همینجا رفتارهای مسخرش شروع میشه، جاستین متوجه میشه این سیارک قراره به زمین بخوره یا شک میکنه یا هرچی و بحران فکریش شروع میشه، اولش خوشحاله و پیاده بدون کفش از تپه اومده بالا و همش در حال خندیدنه،ولی الان کم کم حالش بد می شه.میره تو اتاقش و غش میکنه و حتا حمام میکنه تا بهتر شه اما هیچ چیزی تاثیر نداره تا اینکه جشن تمام میشه .در این حین خواهرش کلیر، به زور تا پایان شب و جشن اینطرف و اونطرف میکشوندتش و میگه ازش متنفره، چون نمیدونه چخبره
جاستین دیگه نمیتونه ادامه بده، میره اتاق حجله ! و میبینه بحرانش بدتر شده،شوهرش رو رها میکنه و میره تو دل زمین گلف با کسی که تازه استخدام کردن توی شرکتشون ،س ک س میکنه ،
از پدرش هم کمک می خاد ولی اون حتا باهاش حرف نمیزنه و مهمونی رو ترک میکنه، جاستین که داره بدتر میشه، میبینه شوهرش هم رهاش میکنه و میره
اینجا رئیسش که در عروسی شرکت کره و هزینه جشن رو گویا اون پرداخت کرده ازش می خاد برن یه چیزی بخورن، که جاستین آخر طاقت نمیاره و به اون هم میپره و از کار اخراج میشه و جشن تمام میشه،
اما ماجرا به همین ختم نمیشه، میره خونه ش و خواهرش کلیر که نگرانش هست، زنگ میزنه بیارتش پیش خودش، اما حالش انقدر بد شده که حتا نمیدونه چجور از خونه بره بیرون و سوار تاکسی شه
حالا، وقتی میاد خونه ی خاهرش، خاهرش ازش پرستاری میکنه،میخاد ببرتش حمام، غذای مورد علاقه ش رو میپزه، اما تاثیری ندارن، تا اینکه اون سیارک کم کم نزدیک میشه به زمین،
اینجا کلیر هم وحشت میکنه، میره قرص میخره تا اگه همونطور که سایتهای پیشگویی گفتن، زمین نابود شه، با قرص در آرامش بمیره، از شوهرش که دانشمنده میپرسه و شوهرش بهش اطمینان میده که هیچ خبری نیست و آروم باش و ...
اینجا دو تا خواهر بقول ایبرت انگار شخصیتشون عوض میشه، جاستین سیارک رو میبینه و با خودش و مرگ کل کره زمین به آرامش میرسه، به خاهرش که در مورد سیارک میپرسه میگه که میدونه میخوره به زمین ولی مهم نیست،چون زندگی زمینی پلید و شیطانیه و هیچکس دلش برای زمین تنگ نمیشه،کلیر میگه از کجا میدونی؟ میگه حس میکنم، و اینکه تنهاییم تو کل دنیا
البته این برداشت خود جاستین هست،قرار نیست درست باشه! به خاطر بحرانش به چنین برداشتی رسیده که خب مردم زمین که پلیدن،چه بهتر که بمیرن و نابودشن
جاستین بالاخره به آرامش و صلح درونی میرسه و حتا میره عریان در زیر نور این سیارک مالیخولیا، نور مهتاب میگیره
ولی کلیر که تازه فهمیده قراره بمیرن بحرانش شروع میشه
شوهرش هرچی سعی می کنه آرومش کنه فایده نداره و یک وسیله دست ساز ساخت پسرشون رو نشونش می ده که می تونه دور شدن سیاره رو نشون بده. کمی آروم می شه و می تونه بخابه ولی وقتی صبح پا میشه می بینه که سیاره داره بزرگتر می شه و از شوهرش هم خبری نیست
مبیبینه شوهرش خودش رو کشته و سیارک داره نزدیک میشه به زمین.میاد دنبال سرپناه گشتن،سرپناهی در کار نیست، برمیگرده و گریان از خاهرش میخاد کمکش کنه، که شراب بنوشن و آهنگ بذارن، جاستین میگه آره بیا سمفونی بتهوون بذاریم و شراب بخوریم و مسخرش میکنه
اما آخر به خاطر خاهر زادش که متوجه شده سرپناهی نیست، یدونه آلاچیق چوبی مانند درست میکنه تا بچه زهره ترک نشه و درحالیکه سه تاشون نشستن دورهم، سیارک میخوره زمین و زمین نابود میشه
اینجا راجر ایبرت میگه به نظر من، فون تریه میبینه که اگر داره میمیره ...میگه بله میدونم دارم میمیرم و با هوشیاری باهاش روبرو میشم، درست مثل وقتی که جاستین زیر نور مالیخولیا دراز میکشه و اومدنش رو تماشا میکنه
و ایبرت میگه شاید این نحوه ی نگرش خود فون تریه به مرگ هم باشه و جالبه براش
این فیلم یعنی مالیخولیا و ضد مسیح و فیلم شکستن امواج سه تا از فیلم های مورد علاقه راجر ایبرت هستن
این متن به مرور اضافه میشود:
برای فهمیدن جنگ و صلح تولستوی نیاز به کار شاقی ندارین،داستان خطی هست و فلش بک ها به گذشته کاملن قابل فهم هستن،
این طرح کلی خانواده هایی هست که در جنگ و صلح باهاش سر و کار دارین:
یک: خانواده رستف
دو: خانواده پرنس بولانسکی
سه:خانواده ی بوریس دروبت سکویا
فرمانده کل قوا: کوتوزوف
و ناپلئون و الکساندر
رستف ها: پرنس بزرگ، ورا دخترشون که زیاد باهاش سر و کار نداریم، نیکلای پسر بزرگ خانواده، ناتاشا، شخصیت پر شر و شور و نماد جوانی
و پتیا، پسر کوچک
خانواده پرنس بولانسکی :پرنس بزرگ که روزگاری ارتش بد بوده، اندرو، یا آندره ی، پسر بزرگ خانواده که ازدواج کرده و از ازدوجش هم ناراضیه،
و دختر مذهبی خل وضعشون به اسم ماریا
خانواده دروبت سکویا: بوریس پسر و مادر خانواده
خانواده واسیلی
و پیر بزوخف
کوتوزوف فرمانده کل قوا که یک چشمش رو در جنگ از دست داده
حالا ماجرا با ورود ندیمه ملکه آنا پاوولونا و جشن بزرگی که گرفته شروع میشه و در مورد ناپلئون که بهش دجال آخر زمان میگن بحث میشه،زمان آغاز قدرت گیری ناپلئون
معرفی خانواده های بالا:
پرنس واسیلی بزرگ، دختر زیباش الن، برادر دوقلوی الن به اسم هیپولیت
و آانتول پسر کوچکش
این خانواده فرزندانش به شدت هوس باز هستن و با پیشروی داستان وضعشون بدتر میشه مدام
پیر،دولوخف پسرحرامزاده ی کنت دولوخف که ارث کلانی با کمک پرنسس دوربت سکویا که بالا بود بهش میرسه و به جرگه ثروتمندان روس میپیونده
حالا در بحبوبه جنگ ناپلئون با اروپاییم و روسها هم برای کمک به اتریش عازم جنگ میشن که شکست مفتضحی میخورن، انگار ناپلئون با شانس عجیب غریبی تک تک جنگها رو میبره نا به لقب امپراتور دست پیدا کنه
در این حین اوضاع این چند خانواده که در بالا گفته شد بررسی میشه،
میتونین هرجا اسم مثلن رستف کوچک اومد خودتون بنویسین تو کتاب نیکلای کوچک
یا یلنا واسیلی .... بنویسین الن،هلن، که البته دو سه خط بعد میرسین به این اسامی و تکرار میشن فقط حضور ذهن مهمه برای خوندن جنگ و صلح
پیر در کتاب به شدت دنبال عشق و آرامشه در ظاهر اما در درون هوسبازه، هرشب با آناتول دنبال مستی و زن بازی هستن و اول کتاب حتا سعی می کنند کلانتری رو به خرس ببنند و خرس می پره توی رودخانه و کلانتر بدبخت رو با مشقت نجات می دن و پیر از مسکو تبعید می شه پترزبورگ.پرنس واسیلی می دونسته که پیر پسر حرامزاده است و اینکه ارث ببره خیلی کمه و خودش به عنوان تنها خانواده کنت بزرگ دولوخف ممکنه ارث بهش برسه.خودش و دخترهایی(خواهر یا برادرزاده ی کنت بزرگ) که از کنت بزوخف نگهداری می کردند. اما اینجا پرنسس دروبت سکویا می یاد اونجا و پیر ور هم برمیداره و می بره و خودش پارسال چون سر زده بوده به کنت تا ارث خودش رو به پسرش پیر بده می دونسته کنت به خاطر مقام والایی که داشته اگه از امپراتور درخواست کرده باشه پیر به عنوان وارث رسمی شناخته می شه. برای همین اون شب نامه رو که دخترها و پرنس واسیلی سعی داشته از بین ببره پیدا می کنن و ارث می رسه به پیر.
به خاطر ارثیه کلانش، پرنس واسیلی سعی میکنه به زور دخترش رو بده به پیر
پیر اول مقاومت میکنه چون شرح حالهایی درمورد الن زیبا شنیده بود که حتا با آناتول برادر خودش هم سر و سری داشته اما به خاطر زیبایی نفس گیر الن، آخر تسلیم میشه و انگار به زور نامزدش میکنن و خودش درکمال تعجب میبینه کار از کارگذشته و مجبوره ازدواج کنه
پیر در آرزوی ازدواج و سعادت زناشویی است اما در نهان، دنبال سکس و رابطه جنسی.
تکامل پیر pierre در جنگ و صلح واقعن عالی نشون داده شده، اینکه در جست و جوی معنای عمیق زندگی و تطهیر خودش به فراماسونها میپیونده و میبینه همه قانونهای فراماسونری در واقع ظاهر ماجران و اونی که قسم به برابری و برادری خورده حتا حاضر نیست یک روبل کمک کنه به انجمن اخوت یا برادریشون
ما میگذریم از اینکه فراماسونها الان شیطانی شدن و آیینهای مسخره و عجیب و غریب دارن،درمورد فراماسونهای دوران تولستوی داریم صحبت میکنیم ،پس حمله نکنین دراین مورد
بعضی تیپ و شخصیتهایی که در کتاب میان خیلی کوتاه در داستان میمونن و خط اصلی داستان نیستن، اما به پر شاخ و برگ بودن و شناخت تیپهای مختلف دوران لیو نیکلایویچ تولستوی کمک میکنن! و همین هم هنره، هنرمندای ما الان حتا تیپ های شخصیتی هم نمیشناسن
بریم سراغ پرنس بولانسکی
پرنس بولانسکی از ازدواج بیزاره و زن را مثل قلابی میبینه
که راه پیشرفت انسان رو میبنده
حالا زن پرنس بولانسکی، پرنسس کوچک، مدتی مجبور میشه با
پدر بولانسکی و خاهر شوهرش ماریا زندگی کنه
پدر، ارتش بد سابق، به شدت اخلاقه و همه ازش میترسن و
حساب میبرن،حتا عروسش هم ازش میترسه،
از زنها خوشش نمیاد
و وقتی عروسش ترتیب آشنایی ماریا با آناتول رو میده ،
پرنس بزرگ به نگاهی متوجه میشه آناتول از دختر زشتش هیچ خوشش نمیاد و مدام ندیمه
دخترش رو زیر نظر داره،
دخترش رو میگه بیاد به دفترش و میگه خب اگه میخای برو
بشین فکر کن، نه اینکه بشینی دعا بخونی، که میری بخونی، که میخای زن این آناتول
بشی یا نه؟ و اینکه وضع اون با تو فرق داره، به اون امر کردن با تو که پولداری
ازدواج کنه و اونم میکنه، ولی تو باهاش ازدواج میکنی و ندیمه ت میشه زنش
ماریا میره بیرون به دعا کردن و آناتول رو میبینه که در حال بوسیدن ندیمه شه، شوکه میشه و به پرنس واسیلی، پدر آناتول میگه با پسرش ازدواج نمیکنه
حالا بریم سراغ جنگ،
بولانسکی پسر، آندره ی عازم جنگ شده و خوشحاله که از زنش دوره
نبرد اول بین ارتش فرانسه و روس اتفاق میفته و روسها که غافلگیر شدن از نزدیکی ارتش فرانسه، فرار میکنن و پرنس بولانسکی هم زخمی و اسیر میشه،
به خانوادش خبر میدن که کشته شده و افتاده زمین و خبری ازش نیست
حالا به خانوادش خبر می دن و پرنس بزرگ و ماریا تصمیم می گیرن به زنش چیزی نگن تا بدون مشکل وضع حمل کنه
پرنس بزرگ کلی نفرین می کنه و می گه پسرش رو کشتن ولی خب خونه بزرگه و صداش به گوش عروسش نمی رسه
پرنس آندره ی زخمی شده و ناپلئون که در حال دیدن لشکرش و بازدید از مناطق جنگی هست پرنس رو می بینه که هنوز نفس می کشه و می گه بیان ببرنش بیمارستان .
پرنس هیچکس ازش خبر دار نبوده اما در صحنه جنگ کم کم دچار تحولاتت روحی می شه وقدر زندگی رو می دونه
ولی وقتی بعد مرخصی درمانش شب زایمان زنش برمیگرده به روستا زنش بعد از تولد پسرش می میره و پدر پیرش که بهش خبر داده بودن پسرش زنده ست می یاد می بینتش و مثل بچه ها زار زار گریه می کنه
پیر رو که به زور به هلن دادن بعد از دو سه ماهی متوجه میشه چیزهایی که پشت سر زنش می گفتن زیاد هم اشتباه نیست و شکش وقتی زیاد می شه که یکی از سربازان هنگ به نام دولوخف میاد خونشون.زنش ناراضیه و بعد می فهمه طرف قبلن عاشق زنش بوده.
شکش کم کم زیاد می شه و حتا دولوخف رو دعوت به دوئل می کنه چون سر میز شام بهش توهین کرده.روز دوئل می رسه و خب دوئل مدتی بود ممنوع شده بود در روسیه و اگر به گوش امپراتور می رسید خاطیان را مجازات می کرد. برای همین پیر که دولوخف رو زخمی کرده فرار می کنه و میره. پیر با زنش دعواش می شه.زنش بهش می گه با وجود شوهری مثل تو آدم باید دو تا معشوقه پیدا کنه چه برسه به یکی!پیر قهر می کنه و چند تا چیز می شکنه و از شهر می زنه بیرون. در راه با فردی به اسم ...آشنا می شه که اون رو به آیین فراماسونری دعوت می کنه تا راه نجات و راه درست زندگی رو کشف کنه.
کتاب بعدی در مورد مهمانی های آنا پاوولونا ندیمه ملکه است و اینکه چطور پیر در مهمانی های زنش گیر افتاده و هنوز از زندیگش به شدت ناراضیه پیر به فراماسونها می پیونده و کم کم پیشرفت می کنه به خاطر مقامش و فراماسونها بهش پیشنهاد می کنن با زنش آشتی کنه و همه می گن الن زیبا بی گناه و معصومه و ترتیب آشتیشون رو می دن.
الن با بوریس دوست می شه و پیر می دونه دوستیشون عادی نیست ولی نمی تونه ثابت کنه و مدام به بوریس بداخلاقی می کنه. تمام آیین های انسانی که در فراماسونری در مورد برابری و برادری بهش می گفتن باز فراموش می شه و به میگساری و زنبارگی روی می یاره. خودش هم شخصیتی مثل زنش داره. وقتی متوجه میشه همسرش وفادار نیست کم کم اون شخصیت هوسباز خودش هم در کنار همسرش تکامل پیدا میکنه و تا نیمه های کتاب سوم همچنان دنبال پیراستن و تطهیر خودشه.اما موفق نمی شه. در لژ بزرگ مقام بالایی به دست میاره اما حتا فراماسونها و ادا و اطفار هاشون و تظاهر به نیکی که داشتن. کم کم رنگ میبازه و میبینه که همش دروغه و در زندگی واقعی تاثیری نداره،
کم کم با دیدن اون بعد هوسباز خودش در همسرش و آناتول، از اون وجه هوس باز خودش دور میشه و به اون تطهیری که میخاست میرسه و اون مشاهده وجه هوس باز خودش درهمسرش هست که کم کم از اون وجه زده میشه و به راه میاد،اما این روند چهار کتاب طول می کشه
حالا بریم سراغ پرنس بولانسکی و نیکلای رستف.
نیکلای برادر ناتاشاست. ترسو و به شدت بزدل و خودش نمی دونه چرا به جنگ اومده.اولین باری که می فرستنش جنگ فرار می کنه و دستش زخمی می شه. اما کم کم و به تدریج شجاعت پیدا می کنه. نیکلای از بچگی عاشق سونیا بوده و بهش قول ازدواج داده. سونیا به شدت زیباست و با خانوادشون زندگی می کنه ولی مادر خانواده از این وصلت به هیچ وجه راضی نیست. چون وضع مالی خانوادگیشون بده و روز به روز در حال بدتر شدنه و وقتی دخت اولشون ورا رو هم شوهر دادن دیگه چیز زیادی ندارن.
حالا ناتاشا و پرنس بولانکسی با هم نامزد می کنن اما پدر آندره ی اجازه ی ازدواج نمی ده و میگه یکسال دیگه.ناتاشا دور از نامزدشه و وقتی می ره برای خرید لباسهای عروسی آنناتول رو می بینه. آناتول که به شدت خوش قیافه است و حد و مرزی هم در ملاقات با زنان نمی شناسه عاشق ناتاشا می شه. البته چون قبلن هم در لهستان عاشق دختری شده بوده و از راه به درش کرده بوده پدر دختره توی لهستان مجبورش می کنه با دخترش ازدواج کنه و به جز چند تا از دوستان صمیمی آناتول کسی از ماجرا خبر نداشته.
آناتول ناتاشا رو گول می زنه و وعده ازدواج می ده و با دولوخف نقشه فرار ناتاشا رو می کشن. سونیا متوجه ماجرا می شه و به خاله خانم خبر می ده. جالبه اینجا تکه ایش بود که خیلی باحال بود. که دولوخف می فرسته دنبال پالتو پووست تا مبادا دوشیزه جوان سردش بشه و توی راه گریه کنه و پشیمان شه و بخاد برگرده خونه. خاله ناتاشا مستخدم رو می فرسته تا آناتول رو گیر بندازه ولی دولوخف که می بینه اهالی خونه فهمیدن داد می زنه و با آناتول فرار می کنن
پرنس آندره ی که بعد از مدتها افسردگی با دیدن ناتاشا زندگی و امید دوباره ای گرفته بود وقتی برمیگرده یم بینه که نامزدش می خواسته بهش خیانت کنه. به شدت ناراحت می شه و تقاضای بخشش ناتاشا رو رد می کنه و نامزدیشون بهم می خوره.
حالا پیر که دوست صمیمی آندره ی بوده با ناتاشا حرف می زنه.ناتاشا بیمار می شه و مدتی طول می کشه خوب شه. بیماری روحی.
کتاب بعدی درمورد اشغال مسکو است و اینکه ارتش پله به پله عقب نشنینی می کنه. کوتوزف رو که اخراج کرده بودن وقتی می بینن اوضاع وخیمه دوباره به عنوان فرمانده ی کل قوا انتخاب می کنن. کوتوزف با ناپلئون درگیر می شه و جنگ تا نزدیکی های مسکو می رسه. اما چون می بینه اگر ددر مسکو بجنگه هم ارتش نابود می شه هم مسکو ارتس رو از مسکو دور می کنه. نیورهای ناپلئون که به گفته تولستوی ارتش شصت هزار نفری روس را گم کردند در مسکو اتراق می کنن و اتفاقی که نباید بیفته میفته.وقتی سربازان وین و شهرهای دیگه رو اشغال می کردن شهر پر جمعیت بود و تسلیم می شدن. اما اینجا مردم مسکو از شهر رفته بودن و فقط فقیرها و مست ها باقی مونده بودن. ناپلون می بیننه شهر خالیه و سربازها که به خان نعمت رسیدن خانه های اعیان را اشغال می کنن و هر چی که می تونن غارت می کنن. اینجا دیگه ناپلئون اون ارتش بزرگ خودش رو که اون همه پیروزی نصیبش کرده بود از دست می ده و علتش هم شاید همین عدم کنترل سربازها و تتراق یک ماهه در شهر بوده.
وقتی که جناح چپ ارتش فرانسه بی دفاع می مونه کوتوزف بهشون حمله می کنه و ارتش فرانسه که در حال بی دفاع و پراکنده در شهر بودن می ترسن و شهر رو تخلیه میکنن. حالا در چه حالی؟ شهر غارت شده و سوخته. البته آتش سوزی شهر به خاطر خالی بودن و بی مبالاتی سربازان در پخت و پز و ...بوده ولی خب شهر چوبی بوده انتظار آتش سوزی هم می رفته.