این متن به مرور اضافه میشود:
برای فهمیدن جنگ و صلح تولستوی نیاز به کار شاقی ندارین،داستان خطی هست و فلش بک ها به گذشته کاملن قابل فهم هستن،
این طرح کلی خانواده هایی هست که در جنگ و صلح باهاش سر و کار دارین:
یک: خانواده رستف
دو: خانواده پرنس بولانسکی
سه:خانواده ی بوریس دروبت سکویا
فرمانده کل قوا: کوتوزوف
و ناپلئون و الکساندر
رستف ها: پرنس بزرگ، ورا دخترشون که زیاد باهاش سر و کار نداریم، نیکلای پسر بزرگ خانواده، ناتاشا، شخصیت پر شر و شور و نماد جوانی
و پتیا، پسر کوچک
خانواده پرنس بولانسکی :پرنس بزرگ که روزگاری ارتش بد بوده، اندرو، یا آندره ی، پسر بزرگ خانواده که ازدواج کرده و از ازدوجش هم ناراضیه،
و دختر مذهبی خل وضعشون به اسم ماریا
خانواده دروبت سکویا: بوریس پسر و مادر خانواده
خانواده واسیلی
و پیر بزوخف
کوتوزوف فرمانده کل قوا که یک چشمش رو در جنگ از دست داده
حالا ماجرا با ورود ندیمه ملکه آنا پاوولونا و جشن بزرگی که گرفته شروع میشه و در مورد ناپلئون که بهش دجال آخر زمان میگن بحث میشه،زمان آغاز قدرت گیری ناپلئون
معرفی خانواده های بالا:
پرنس واسیلی بزرگ، دختر زیباش الن، برادر دوقلوی الن به اسم هیپولیت
و آانتول پسر کوچکش
این خانواده فرزندانش به شدت هوس باز هستن و با پیشروی داستان وضعشون بدتر میشه مدام
پیر،دولوخف پسرحرامزاده ی کنت دولوخف که ارث کلانی با کمک پرنسس دوربت سکویا که بالا بود بهش میرسه و به جرگه ثروتمندان روس میپیونده
حالا در بحبوبه جنگ ناپلئون با اروپاییم و روسها هم برای کمک به اتریش عازم جنگ میشن که شکست مفتضحی میخورن، انگار ناپلئون با شانس عجیب غریبی تک تک جنگها رو میبره نا به لقب امپراتور دست پیدا کنه
در این حین اوضاع این چند خانواده که در بالا گفته شد بررسی میشه،
میتونین هرجا اسم مثلن رستف کوچک اومد خودتون بنویسین تو کتاب نیکلای کوچک
یا یلنا واسیلی .... بنویسین الن،هلن، که البته دو سه خط بعد میرسین به این اسامی و تکرار میشن فقط حضور ذهن مهمه برای خوندن جنگ و صلح
پیر در کتاب به شدت دنبال عشق و آرامشه در ظاهر اما در درون هوسبازه، هرشب با آناتول دنبال مستی و زن بازی هستن و اول کتاب حتا سعی می کنند کلانتری رو به خرس ببنند و خرس می پره توی رودخانه و کلانتر بدبخت رو با مشقت نجات می دن و پیر از مسکو تبعید می شه پترزبورگ.پرنس واسیلی می دونسته که پیر پسر حرامزاده است و اینکه ارث ببره خیلی کمه و خودش به عنوان تنها خانواده کنت بزرگ دولوخف ممکنه ارث بهش برسه.خودش و دخترهایی(خواهر یا برادرزاده ی کنت بزرگ) که از کنت بزوخف نگهداری می کردند. اما اینجا پرنسس دروبت سکویا می یاد اونجا و پیر ور هم برمیداره و می بره و خودش پارسال چون سر زده بوده به کنت تا ارث خودش رو به پسرش پیر بده می دونسته کنت به خاطر مقام والایی که داشته اگه از امپراتور درخواست کرده باشه پیر به عنوان وارث رسمی شناخته می شه. برای همین اون شب نامه رو که دخترها و پرنس واسیلی سعی داشته از بین ببره پیدا می کنن و ارث می رسه به پیر.
به خاطر ارثیه کلانش، پرنس واسیلی سعی میکنه به زور دخترش رو بده به پیر
پیر اول مقاومت میکنه چون شرح حالهایی درمورد الن زیبا شنیده بود که حتا با آناتول برادر خودش هم سر و سری داشته اما به خاطر زیبایی نفس گیر الن، آخر تسلیم میشه و انگار به زور نامزدش میکنن و خودش درکمال تعجب میبینه کار از کارگذشته و مجبوره ازدواج کنه
پیر در آرزوی ازدواج و سعادت زناشویی است اما در نهان، دنبال سکس و رابطه جنسی.
تکامل پیر pierre در جنگ و صلح واقعن عالی نشون داده شده، اینکه در جست و جوی معنای عمیق زندگی و تطهیر خودش به فراماسونها میپیونده و میبینه همه قانونهای فراماسونری در واقع ظاهر ماجران و اونی که قسم به برابری و برادری خورده حتا حاضر نیست یک روبل کمک کنه به انجمن اخوت یا برادریشون
ما میگذریم از اینکه فراماسونها الان شیطانی شدن و آیینهای مسخره و عجیب و غریب دارن،درمورد فراماسونهای دوران تولستوی داریم صحبت میکنیم ،پس حمله نکنین دراین مورد
بعضی تیپ و شخصیتهایی که در کتاب میان خیلی کوتاه در داستان میمونن و خط اصلی داستان نیستن، اما به پر شاخ و برگ بودن و شناخت تیپهای مختلف دوران لیو نیکلایویچ تولستوی کمک میکنن! و همین هم هنره، هنرمندای ما الان حتا تیپ های شخصیتی هم نمیشناسن
بریم سراغ پرنس بولانسکی
پرنس بولانسکی از ازدواج بیزاره و زن را مثل قلابی میبینه
که راه پیشرفت انسان رو میبنده
حالا زن پرنس بولانسکی، پرنسس کوچک، مدتی مجبور میشه با
پدر بولانسکی و خاهر شوهرش ماریا زندگی کنه
پدر، ارتش بد سابق، به شدت اخلاقه و همه ازش میترسن و
حساب میبرن،حتا عروسش هم ازش میترسه،
از زنها خوشش نمیاد
و وقتی عروسش ترتیب آشنایی ماریا با آناتول رو میده ،
پرنس بزرگ به نگاهی متوجه میشه آناتول از دختر زشتش هیچ خوشش نمیاد و مدام ندیمه
دخترش رو زیر نظر داره،
دخترش رو میگه بیاد به دفترش و میگه خب اگه میخای برو
بشین فکر کن، نه اینکه بشینی دعا بخونی، که میری بخونی، که میخای زن این آناتول
بشی یا نه؟ و اینکه وضع اون با تو فرق داره، به اون امر کردن با تو که پولداری
ازدواج کنه و اونم میکنه، ولی تو باهاش ازدواج میکنی و ندیمه ت میشه زنش
ماریا میره بیرون به دعا کردن و آناتول رو میبینه که در حال بوسیدن ندیمه شه، شوکه میشه و به پرنس واسیلی، پدر آناتول میگه با پسرش ازدواج نمیکنه
حالا بریم سراغ جنگ،
بولانسکی پسر، آندره ی عازم جنگ شده و خوشحاله که از زنش دوره
نبرد اول بین ارتش فرانسه و روس اتفاق میفته و روسها که غافلگیر شدن از نزدیکی ارتش فرانسه، فرار میکنن و پرنس بولانسکی هم زخمی و اسیر میشه،
به خانوادش خبر میدن که کشته شده و افتاده زمین و خبری ازش نیست
حالا به خانوادش خبر می دن و پرنس بزرگ و ماریا تصمیم می گیرن به زنش چیزی نگن تا بدون مشکل وضع حمل کنه
پرنس بزرگ کلی نفرین می کنه و می گه پسرش رو کشتن ولی خب خونه بزرگه و صداش به گوش عروسش نمی رسه
پرنس آندره ی زخمی شده و ناپلئون که در حال دیدن لشکرش و بازدید از مناطق جنگی هست پرنس رو می بینه که هنوز نفس می کشه و می گه بیان ببرنش بیمارستان .
پرنس هیچکس ازش خبر دار نبوده اما در صحنه جنگ کم کم دچار تحولاتت روحی می شه وقدر زندگی رو می دونه
ولی وقتی بعد مرخصی درمانش شب زایمان زنش برمیگرده به روستا زنش بعد از تولد پسرش می میره و پدر پیرش که بهش خبر داده بودن پسرش زنده ست می یاد می بینتش و مثل بچه ها زار زار گریه می کنه
پیر رو که به زور به هلن دادن بعد از دو سه ماهی متوجه میشه چیزهایی که پشت سر زنش می گفتن زیاد هم اشتباه نیست و شکش وقتی زیاد می شه که یکی از سربازان هنگ به نام دولوخف میاد خونشون.زنش ناراضیه و بعد می فهمه طرف قبلن عاشق زنش بوده.
شکش کم کم زیاد می شه و حتا دولوخف رو دعوت به دوئل می کنه چون سر میز شام بهش توهین کرده.روز دوئل می رسه و خب دوئل مدتی بود ممنوع شده بود در روسیه و اگر به گوش امپراتور می رسید خاطیان را مجازات می کرد. برای همین پیر که دولوخف رو زخمی کرده فرار می کنه و میره. پیر با زنش دعواش می شه.زنش بهش می گه با وجود شوهری مثل تو آدم باید دو تا معشوقه پیدا کنه چه برسه به یکی!پیر قهر می کنه و چند تا چیز می شکنه و از شهر می زنه بیرون. در راه با فردی به اسم ...آشنا می شه که اون رو به آیین فراماسونری دعوت می کنه تا راه نجات و راه درست زندگی رو کشف کنه.
کتاب بعدی در مورد مهمانی های آنا پاوولونا ندیمه ملکه است و اینکه چطور پیر در مهمانی های زنش گیر افتاده و هنوز از زندیگش به شدت ناراضیه پیر به فراماسونها می پیونده و کم کم پیشرفت می کنه به خاطر مقامش و فراماسونها بهش پیشنهاد می کنن با زنش آشتی کنه و همه می گن الن زیبا بی گناه و معصومه و ترتیب آشتیشون رو می دن.
الن با بوریس دوست می شه و پیر می دونه دوستیشون عادی نیست ولی نمی تونه ثابت کنه و مدام به بوریس بداخلاقی می کنه. تمام آیین های انسانی که در فراماسونری در مورد برابری و برادری بهش می گفتن باز فراموش می شه و به میگساری و زنبارگی روی می یاره. خودش هم شخصیتی مثل زنش داره. وقتی متوجه میشه همسرش وفادار نیست کم کم اون شخصیت هوسباز خودش هم در کنار همسرش تکامل پیدا میکنه و تا نیمه های کتاب سوم همچنان دنبال پیراستن و تطهیر خودشه.اما موفق نمی شه. در لژ بزرگ مقام بالایی به دست میاره اما حتا فراماسونها و ادا و اطفار هاشون و تظاهر به نیکی که داشتن. کم کم رنگ میبازه و میبینه که همش دروغه و در زندگی واقعی تاثیری نداره،
کم کم با دیدن اون بعد هوسباز خودش در همسرش و آناتول، از اون وجه هوس باز خودش دور میشه و به اون تطهیری که میخاست میرسه و اون مشاهده وجه هوس باز خودش درهمسرش هست که کم کم از اون وجه زده میشه و به راه میاد،اما این روند چهار کتاب طول می کشه
حالا بریم سراغ پرنس بولانسکی و نیکلای رستف.
نیکلای برادر ناتاشاست. ترسو و به شدت بزدل و خودش نمی دونه چرا به جنگ اومده.اولین باری که می فرستنش جنگ فرار می کنه و دستش زخمی می شه. اما کم کم و به تدریج شجاعت پیدا می کنه. نیکلای از بچگی عاشق سونیا بوده و بهش قول ازدواج داده. سونیا به شدت زیباست و با خانوادشون زندگی می کنه ولی مادر خانواده از این وصلت به هیچ وجه راضی نیست. چون وضع مالی خانوادگیشون بده و روز به روز در حال بدتر شدنه و وقتی دخت اولشون ورا رو هم شوهر دادن دیگه چیز زیادی ندارن.
حالا ناتاشا و پرنس بولانکسی با هم نامزد می کنن اما پدر آندره ی اجازه ی ازدواج نمی ده و میگه یکسال دیگه.ناتاشا دور از نامزدشه و وقتی می ره برای خرید لباسهای عروسی آنناتول رو می بینه. آناتول که به شدت خوش قیافه است و حد و مرزی هم در ملاقات با زنان نمی شناسه عاشق ناتاشا می شه. البته چون قبلن هم در لهستان عاشق دختری شده بوده و از راه به درش کرده بوده پدر دختره توی لهستان مجبورش می کنه با دخترش ازدواج کنه و به جز چند تا از دوستان صمیمی آناتول کسی از ماجرا خبر نداشته.
آناتول ناتاشا رو گول می زنه و وعده ازدواج می ده و با دولوخف نقشه فرار ناتاشا رو می کشن. سونیا متوجه ماجرا می شه و به خاله خانم خبر می ده. جالبه اینجا تکه ایش بود که خیلی باحال بود. که دولوخف می فرسته دنبال پالتو پووست تا مبادا دوشیزه جوان سردش بشه و توی راه گریه کنه و پشیمان شه و بخاد برگرده خونه. خاله ناتاشا مستخدم رو می فرسته تا آناتول رو گیر بندازه ولی دولوخف که می بینه اهالی خونه فهمیدن داد می زنه و با آناتول فرار می کنن
پرنس آندره ی که بعد از مدتها افسردگی با دیدن ناتاشا زندگی و امید دوباره ای گرفته بود وقتی برمیگرده یم بینه که نامزدش می خواسته بهش خیانت کنه. به شدت ناراحت می شه و تقاضای بخشش ناتاشا رو رد می کنه و نامزدیشون بهم می خوره.
حالا پیر که دوست صمیمی آندره ی بوده با ناتاشا حرف می زنه.ناتاشا بیمار می شه و مدتی طول می کشه خوب شه. بیماری روحی.
کتاب بعدی درمورد اشغال مسکو است و اینکه ارتش پله به پله عقب نشنینی می کنه. کوتوزف رو که اخراج کرده بودن وقتی می بینن اوضاع وخیمه دوباره به عنوان فرمانده ی کل قوا انتخاب می کنن. کوتوزف با ناپلئون درگیر می شه و جنگ تا نزدیکی های مسکو می رسه. اما چون می بینه اگر ددر مسکو بجنگه هم ارتش نابود می شه هم مسکو ارتس رو از مسکو دور می کنه. نیورهای ناپلئون که به گفته تولستوی ارتش شصت هزار نفری روس را گم کردند در مسکو اتراق می کنن و اتفاقی که نباید بیفته میفته.وقتی سربازان وین و شهرهای دیگه رو اشغال می کردن شهر پر جمعیت بود و تسلیم می شدن. اما اینجا مردم مسکو از شهر رفته بودن و فقط فقیرها و مست ها باقی مونده بودن. ناپلون می بیننه شهر خالیه و سربازها که به خان نعمت رسیدن خانه های اعیان را اشغال می کنن و هر چی که می تونن غارت می کنن. اینجا دیگه ناپلئون اون ارتش بزرگ خودش رو که اون همه پیروزی نصیبش کرده بود از دست می ده و علتش هم شاید همین عدم کنترل سربازها و تتراق یک ماهه در شهر بوده.
وقتی که جناح چپ ارتش فرانسه بی دفاع می مونه کوتوزف بهشون حمله می کنه و ارتش فرانسه که در حال بی دفاع و پراکنده در شهر بودن می ترسن و شهر رو تخلیه میکنن. حالا در چه حالی؟ شهر غارت شده و سوخته. البته آتش سوزی شهر به خاطر خالی بودن و بی مبالاتی سربازان در پخت و پز و ...بوده ولی خب شهر چوبی بوده انتظار آتش سوزی هم می رفته.