واکنش به واکنش به واکنش
فرهنگ ایسنتاگرامی واکنش نشان دادن به ویدئو های دیگران، به رفتار دیگران، به حتا خنده های دیگران و کارهایشان باعث شده بعضی ها این واکنش نشان دادن را رفتار و کنش در نظر بگیرن و حتا درموردش نمایشنامه بنویسن، جشن سالگرد عزا هم از آن دسته است.
پدر منفعلی که سه تا دیالوگ بیشتر نداره:چرا لامپ ها خاموشه؟ زهره؟ جشن گرفتین؟ و من غذا میل ندارم،پسرم نبینم گریه کنی، زنگ بزن امبولانس! و تمام
اون هم پدری که کل حادثه های داستان به خاطر اون اتفاق افتاده، ولی به شدت در نمایش منفعله، چرا؟
پدر یک همسر دیگر اختیار کرده و سه تا پسر هم داره که همون پنج دقیقه اول تئاتر میفهمیم، ولی نه ما به این موضوع کاری داریم و نه به چرایی حادثه. ما فقط به این کار داریم که خانواده ی مرد خودشون رو کم میدونن و مرد هم نه توضیحی راجع به کارش میده و نه واکنشی، اول تا آخر نمایش مثل مجسمه میره و میاد و هیچ کاری هم نمیکنه.
این وسط دخترشون، مادر خانه و بقیه دخترها و پسر طرف، قاتی میکنن و داد و بیداد و درگیری بیخود باهم، بر سر هیچی، همون فرهنگ عجیب واکنش ایسنتا که اینجا هم اومده
شاید بگین نه، پسر خانواده بعد بیست سال داره با خوهرهاش آشنا میشه،
و خواهر بزرگتر هم درحال عقده گشاییه که نتونسته با دوست پسرش ازدواج کنه و میبینه پدرش از همه بدتره
ولی نقطه اوج، گره گشایی، و همه ی این عناصر، در نمایشنامه گم شدن
فقط واکنش دختر به اینکه پدر زن گرفته، چند تا داد و بیداد سر میز شام و پرت کردن قاشق روی بشقابه و بس،
واکنش مادر از همه بدتره، اون وسط اصلن پدر حرف نمیزنه که بفهمیم چرا این کار رو کرده، در ادبیات و سینما، چرایی وقوع حادثه خیلی مهمه،
تاثیر گرفتن از ایسنتاگرام و ویدیوهای مزخرفش که شب و روز داره اپلود میشه نتیجه ش میشه تئاتر بیخود جشن سالگرد عزا
و نکته مهم فراموش شده: داستان تا میخاد شروع شه تموم میشه!
اول نمایش گفته میشه که همسر دوم این آقا در شرایطی شبیه قتل، توی حیاط خانه در بوشهر پیداشده با سر و صورت خونی
و اینکه پلیس هم حتا نرفته خونه یا اینکه آمبولانس خبر کنن ببینن بدبخت هنوز زنده ست یانه، نه پسر در اقدامی واکنش آمیزانه ! به تبعیت از ایسنتا، به جای پلیس و آمبولانس خبر کردن دویده اومده شیراز تا به باباش بگه چی شده، حتا زنگ هم نزده
و وقتی خانواده بعد از با خیال راحت شام خوردن سر میز، نه حتا سر پا و با عجله و جمع کردن میز شام و تمیز کردن میز (دقت کنین حتا شمع هم روشن کردن) تازه یادشون افتاده یکی مرده یا به قتل رسیده و باید رفت بوشهر!
و فکر لباس گرمن که چی باخودشون ببرن
و دختر مشنگ خانواده هم فکر رفتن به دریاست توی بوشهر، نوسنده مثلن خاسته اینجا طنز به کار ببره
حالا وقتی همه میرن بوشهر، چراغا روشن میشه و تئاتر تمام میشه
انگار پسر اومده سراغ باباجونش، مثل بچه های دوساله و حالا باید بدوه بره سراغ برادرای کوچک سیزده چهاده ساله که سر جنازه تو خونه تنها گذاشته،
و ما نمیدونیم چی به سر اون زن اول اومد؟ کی کشتش؟ چجور مرد؟
در کل و در جز، تئاتر مزخرفی بود