Goodfellas
دیالوگ نویسی
راستش فیلم های مارتین اسکورسیزی با وجود اینکه خیلی کسل کننده است خوبی بزرگی داره و آن هم این است که شما با دیالوگ نویسی و شخصیت پردازی بیشتر آشنا می شوید.
مثلن فیلم رفقای خوب را در نظر بگیریم.از حرف زدن شخصیت ها و نوع پوششان هم می شود به شخصیت و انگیزه ی طرف پی برد.مثلن جو پسکی در نقش تامی دویتو دیالوگ های مشخص و رفتار مشخصی هم دارد.همه می دانیم که او قبلن واکس زن بوده و بعد پیشرفت کرده و از کوچکترین اهانتی خوشش نمی آید.کوچکترین بی محلی را جدی می گیرد و در صدد انتقام بر می آید و نمی تواند خشم خودش را کنترل کند.پرداخته شدن این شخصیت عالی بوده.شاید همان طور که گفتم فیلم برای جوانها خسته کننده باشد ولی به خاطر شخصیت پردازی فوقالعاده اش می شود فیلم را بارها هم دید.
تامی روحیه ی خشن و انتقام جویی دارد.طوری که حتا در بار وقتی گارسون به او بی توجهی می کند از این بی توجهی به شدت بدش می آید و انتقام هم می گیرد.چنین ضعفی از گذشته ی شخص ممکنه نشات گرفته باشد ولی هر چه هست مشهود است و بیننده هر لحظه با وجود تامی احساس خطر می کند.
نکند باز هم در پی کشتن کسی باشد؟
نفر بعد هنری است.که به قول خودش از اول عمرش دوست داشته گانگستر باشد و حتا دزدی و کشتن هم نمی تواند این آرزو را از سر او بیرون کند.او از لباس های خوب و جاهای پر زرق و برق و پوشاک و خوراک عالی خوشش می آید و مردم عادی را که هر روز برای تامین معاش خود زحمت می کشند به باد سخره می گیرد.وی تا آخر فیلم همینطور می ماند و تغییر و دگرگونی احمقانه ای که در بیشتر فیلم های ایرانی می بینیم در وی رخ نمی دهد.
که ناگهان عوض شود و تصمیم به خوب شدن بگیرد.نه.همچین چیزی در زندگی واقعی خیلی کم پیش می آید.هنری تا آخرین لحظه هم اعتراف می کند که از زندگی مردم عادی متنفره و دوست داره به روش پیشینش زندگی کند.
وقتی مجبور به لو دادن رفقایش می شود از سر ناچاری است.چون آنها نقشه ی کشتن او را کشیده اند و به این جهت نیست که می خاهد ناگهان انسان خوبی بشود.نه.قضیه تنها از این قرار است که وی مجبور به انتخاب است.یا فرار کند که خیلی زود باند او را پیدا می کند و یا همه ی رفقایش رو به پلیس لو بدهد و او کار دوم را انتخاب می کند.
چون هیچ راه دیگه ای برای زندگی کردن ندارد.پلیس او را زیر برنامه ی حمایت از شاهدین قرار می دهد و هنری در دادگاه با همه ی دوست ها یا به قول خودش رفقای قدیمی رو به رو می شود.ولی هنوز اگر جای انتخابی داشت همان زندگی رفقایش را انتخاب می کرد.
و خودش هم می داند هر چیزی دورانی دارد و دوران آنها ؛ تمام شده ؛ و به سر آمده است.
دگرگونی شخصیت یا قوس شخصیتی در هنری نیست.او از اول تا آخر داستان همانی بوده که هست.خوش گذران متقلب و عاشق زندگی لوکس
و اما جیمی که رابرت دنیرو نقشش را بازی کرده.
جیمی از اول داستان با رشوه دادن و جلب حمایت دیگران با رشوه به ما شناسایی می شود.وی با هنری سر ماجرایی رفیق می شوند و تا بخش میانی پایان فیلم هم رفیق هستند تا اینکه مشکلی پیش می آید و جیمی خودش را در خطر می بیند.
او یک گانگستر است و مشخص است که خودش را به همه ترجیح بدهد و از ترس لو رفتن سعی می کند هنری را از سر راه بردارد.
این موضوع اصلن جای شگفتی ندارد.چون قبلن به این اشاره شده بود که تنها کسی که برای جیمی اهمیت دارد خودش است.بعد از سرقت بزرگ .جیمی تمام کسانی را که در پروژه ی دزدی درگیر بودند یکی پس از دیگری نیست و نابود می کند تا سهم بیشتری نصیب خود وی شود.او حتا یکی از دوستانشان که به آنها در دزدی بیشترین کمک را کرده همراه با همسرش می کشد.حتا ماهها پس از دزدی جنازه هایی در اطراف کشور پیدا می شود و این شخصیت جیمز یا جیمی است .
می شود گفت شخصیت پردازی همه بی عیب و نقص باشد.
حتا کارن همسر هنری (لورنی براکو)
وی به شدت خودپسند است.خود رای است و در خانواده ی متعصب یهودی زندگی می کند و خود می داند به شخصی غیر یهودی اجازه ی ورود به خانوده را نمی دهند.ولی هنری را یهودی جا می زند و بالاخره با وی ازدواج می کند.وقتی متوجه می شود هنری معشوقه دارد به منزل او می رود و آبروی آن دختر را نزد همسایه ها می برد.بعد فکر خودکشی به سرش می زند ولی بعد خودپسندی و خودخاهی باز هم خودش را در وجود وی نشان می دهد و می گوید چرا خودم رو بکشم ؟آن دختره را می کشم یا هنری را- یا هر دو-
و حتا دست به سو قصد هم می زند.ولی هنری آرامش می کند و می گوید دوستش دارد و وقتی کارن اسلحه را کنار می گذارد با او درگیر می شود و کار به نزاعی خانوادگی می کشد.
کارن تا آخر داستان همین می ماند و تغییر چندانی در شخصیتش رخ نمی دهد.
چون اینجا جایی برای دگرگونی نیست.وضعیت همینه که هست و دلیلی هم برای قوس شخصیتی وجود ندارد.
در آخر کارن به خاطر هنری فداکاری می کند و حاضر می شود از مادر و پدرش هم بیخبر باشد تا جان هنری و بچه هایش در امان باشد.ولی در عنوان بندی پایان فیلم می بینیم که در نهایت چند سال بعد هنری و کارن از هم جدا شده اند.
اول که فیلم را دیدم تعجب کردم که چرا این فیلم این قدر معروفه و همه ازش تعریف می کنند.چون برایم بسیار کسل کننده بود و به زور نشستم و تا اخر فیلم را دیدم.
ولی حالا می بینم که این فیلم از لحاظ شخصیت پردازی و دیالوگ یکی از بهترین فیلم ها است.
دیالوگ های شخصیتها معرف آنهاست و باعث شناخت هر چه بیشتر شخصیت های می شود.
به هر حال دیدن فیلم را به شما هم توصیه می کنم.
فیلم محصول سال 1990 است و کارگردانش هم همانطور که گفته شد مارتین اسکورسیزی است.