A Streetcar Named Desire
با بازی مارلون براندو و ویوین لی .
ویوین لی در نقش بلانچ یا بلنچ در واقع شخصیت پیچیده و در هم شکسته ای دارد.وی در جوانی عاشق پسر شاعری بوده که بعد از قطع رابطه با وی .پسر دست به خودکشی می زند و این باعث افسردگی شدید بلانچ و رو آوردن بلانچ به مشروب و رابطه ی جنسی با غریبه ها می شود.بعد از بی آبرویی که پدر نوجوانی هفده ساله که با بلانچ در ارتباط بوده بار می آورد.بلانچ شهر خود را ترک می کند و به نزد خواهرش استلا و شوهرش استنلی( مارلون براندو) می رود که با آنها زندگی کند.در این جا با شخصی آشنا می شود که قصد ازدواج با وی را دارد.اما پس از مدتی شایعه ی بی آبرویی وی به گوش شوهر خواهرش می رسد و او هم استلا و نامزد بلانچ را از این قضیه با خبر می کند و در نتیجه ازدواج هم منتفی می شود.
اما همسایه ی استلا در واکنش استلا به شایعات می گوید که گذشته ها گذشته و باید با چیزها کنار اومد تا بشود زندگی کرد (یا همچین چیزی ! جمله اصلیشو یادم نیست) .
در نهایت این وضع باعث گسیختگی عاطفی بیشتر بلانچ می شود و وضعیت روانی اش از قبل هم بدتر می شود.وی مدام فکر می کند معشوقه هایش منتظرش هستند و به زودی به وی پیغام می دهند تا به یکی از آنها ملحق شود.اما هیچ خبری از جانب آنها نیست.
از نکات دیگر فیلم هم می توان به این اشاره کرد که طی بیماری افسردگی بلانچ ارزش شناسی خوب و بد خودش را از دست داده و این اتفاقیه که در بیماری های روانی برای انسان پیش می آید.در یکی از دیالوگ ها میچ به وی می گوید حاضر نیست با او ازدواج کند چون به اندازه ی کافی پاکدامن نیست .و بلانچ عصبانی می شود و می گوید پاکدامنی حتا می تونه با دروغ گفتن هم از بین بره.و او معنی این چیزها رو نمی فهمه.
و میچ را از خانه پرت می کند بیرون.چون بر خلاف اینکه میچ با وی حاضر به ازدواج نیست ولی سعی دارد او را ببوسد و با او ارتباط داشته باشد.ولی نه بهع نوان همسر خانه اش بلکه به عنوان زنی هر جایی
در نهایت هنگامی که استلا در بیمارستان است استنلی به خانه بر می گردد و به بلانچ پیشنهاد عشقبازی می دهد.بلانچ پیشنهادش را رد می کند و می خواهد از خانه برود که استنلی مانع می شود و به او تجاوز می کند.
این تجاوز باعث فروپاشی عصبی بلانچ می شود و در پایان استنلی مسولان را خبر می کند تا بلانچ زا ار آنجا ببرند.
میچ به استنلی شک می کند و با وی درگیر می شود و همه مردها که برای ورق بازی به آنجا آمدند به نفرت به استنلی خیره می شوند ولی استنلی ادعا می کند که هرگز دستش هم به بلانچ نخورده
استنلی فرد خشن و دایم الخمری است که از اینکه مجبور است مشروب هایش را با بلانچ شریک شود بسیار ناراحت است و این نکته را بارها به همه گوشزد می کند و شاید آخر هم از سر هوس و هم از سر انتقام جویی دست به تجاوز می زند.
در برخورد اول استنلی با دیگران درگیر شده و فرصت آشنایی با بلانچ دست نمی دهد.آنها در خانه با هم اشنا می شوند و بلانچ از رفتار وحشتناک و وحشی گرانه ی وی بسیار تعجب می کند و از اینکه خواهرش بعد از کتکی که در دروان بارداری از استنلی می خورد باز هم پیش او برمیگردد تعجب می کند.چون استنلی در واقع یک الکلی است که مدام مست می کند و کنترل رفتار خود را از دست می دهد.
شاید چیزی شبیه خود بلانچ برای همین وقتی خصوصیات خود را درون استنلی می بیند از وی متنفر می شود.
بلانچ مدام بر این اداعا اصرار دارد که الکی نیست و به قول خودش یه ذره مشروب که کسی رو نمی کشه
ولی شاید خصویات خود را در کس دیگری بی پرده دیدن باعث تنفر از آن شخص شود.
در آخر فیلم استلا که از دست شوهر مست خود و کاری که کرده ناراحت است می گوید دیگه هیچ وقت پیشش برنمی گردم و به طبقه ی بالا و نزد همسایه پناه می برد.
شاید بالاخره توانسته شوهر خودش را بی پرده ببیند و به خصوصیات منفی وی که در این سالها به آنها بی توجه بوده پی ببرد.شوهر خواهری که جلوی خوشبختی خواهر استلا رو گرفت و شاید ارگ سکوت می کرد بانچ هم می توانست بالاخره سر و سامان بگیرد.
از نکته های دیگر این که بلانچ مدام برای جذب مردان قصه می گوید و ما آخر متوجه نمی شویم آیا قصه ای که در مورد آن پسر شاعر گفته بود حقیقت دارد یا خیر.
اما نامه های عاشقانه و شعر های آن پسر را هنوز دارد و این می تواند مدرکی باشد که شاید بلانچ در کنار قصه ها ی دروغ برای جذب جنس مخالف .یکبار هم قسه ی واقعی زندگی خودش را گفته باشد.