شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

عکس کمدی الهی دانته

حلقه های دوزخ کمدی الهی  اینجا هست. شاید بعدن خلاصه شم هم در وبلاگ گذاشتم فعلن همین رو داشته باشین

زیرنویس فارسی فلوت جادویی موتسارت

برای دانلود زیرنویس فارسی فیلم فلوت جادویی 2003 اینجا کلیک کنین

زیرنویس فارسی the magic flute 2003

اگه زیرنویس مشکل داشت بگین باز اپلود کنم

خلاصه اپرای فلوت جادویی موتسارت

اپرای فلوت جادویی موتسارت :

شاهزاده (تامینو) خودش را در سرزمینی ناشناخته می یابد که به دست اژدها(ماری بزرگ) تعقیب می شود. غش می کند و  ندیمه های ملکه ی شب او را از دست هیولا نجات می دهند.وقتی به هوش می آید شکارچی پرنده ای را می بیند و خیال می کند او نجاتش داده ولی ندیمه های ملکه از راه می رسند و واقعیت را فاش می کنند و به دهان شکارچی (پاپاگنو) قفلی می زنند تا دیگر دروغ نگوید. و نقاشی پرتره ی دختر ملکه را به تامینو نشان می دهند و می گویند اهریمنی پلید به نام زرسترو او را دستگیر کرده و برده و اگر او بتواند نجاتش بدهد ملکه قول می دهد که وی می تواند با دخترش ازدواج کند.

تامینو که یک دل نه صد دل عاشق پامینا دختر ملکه ی شب شده پیشنهاد آنها را می پذیرد. ملکه دو تا هدیه به آنها می دهد تا در سفرشان از آنها محافظت کند.یکی فلوت جادویی که وقتی به صدا در میاد قلبها را رام می کند و دیگری هم جعبه موزیکی که به پاپاگنو داده می شود.

و به آنها می گویند که سه تا روح از آنها مواظبت می کنند (سه فرشته)

وقتی که راهی می شوند می توانند معبد را پیدا کنند و پاپاگنو وارد می شود و پامینا را نجات می دهد.

تامینو به کشیشی برمی خورد که به او می گوید زرسترو پلید و اهریمنی نیست و ملکه شب است که پلید است. و خرافات بیرون جریان دارد که سعی دارد فراماسونها را بد نشان بدهد.

تامینو حرفهایش را باور نمی کند. 

جالب است که خود موتسارت هم از فرامااسونها بوده (بتهوون نبوده) و این اپرا رو انگار برای تبلیغ فراماسونری ساخته .حالا شاید در گذشته فراماسونها خوب بودند چون الان که تعریفهای خوبی ازشون نمی شه.


زرسترو و تامینو همدیگر رو ملاقات می کنند. زرسترو می بیند که تامینو می تواند معبد را به شکوه خودش برگرداند و از این رو به او پیشنهاد می دهد آزمونها را بگذارند.پاپاگنو علاقه چندانی به گذراندن آزمون ها ندارد اما بعد از اینکه به او پیشنهاد می دهند در عوض همسری نصیبش کنند راضی می شود تامینو را همراهی کند.

ندیمه ها به سراغ آنها می آیند تا آنها را منصرف کنند و میگویند که عرکس به فراماسونها ملحق شه به جهنم میره و پاپاگنو را میترسونن، ولی تامینو پاپاگنو را ساکت می کند و به آزمون ها ادامه می دهند .

مونوستراتوس سعی می کند پامینو را در خواب ببوسد اما ملکه شب از راه می رسد و او فرار می کند. ملکه به پامینو می گوید که قادر به حفاظت از او نیست و پدرش حلقه ی جادویی خورشید را به فراماسونها داده و پامینو باید زرسترو را بکشد و حلقه را پس بگیرد.

پامینو که قادر به انجام کار نیست در پریشانی به سر می برد و خود زرستو پیداش میشود و او را از آشفتگی نجات می دهد.

دومین آزمون که آزمون سکوت است برگزار شده ولی پاپاگنو در حال وراجی کردن است و نمی تواند ساکت باشد. تا اینکه تامینو به زور او را ساکت می کند. 

پامینا که صدای فلوت جادویی تامینو را شنیده به سراغش می آید و می بیند یارش با او صحبت نمی کند. 

فکر می کند که تامینو از او دل زده شده و می رود تا خودکشی کند.

اما سه تا فرشته یا روح او را پیدا می کنند و او را به سمت تامینو می برند تا با هم در آزمون آخر که مواجه شدن با مرگ است شرکت کنند. ترس از مرگ آزمون هفتم در فرقه فراماسون ها بوده که در کتاب جنگ و صلح هم آورده شده است. 

پاپاگنو که خل وضع است و به قول خودش مرد ساده ای است،میبیند که تنهاست و تصمیم به خودکشی میگیرد اما سه تا روح خوب یا فرشته به کمکش میان و میگن تو فقط یکبار زندگی میکنی، پس درست زندگی کن و جعبه ت رو به صدا دربیار تا همسرت رو پیدا کنی

مونوستراتوس ندیمه ها و ملکه سعی می کنند معبد را ویران کنند اما زرسترو آنها را گیر می اندازد. و در تاریکی شب گم میشوند

و تامینو و پامینا هم که موفق به کسب دانایی شدند پیروز می شوند.

 

زرسترو که رییس معبد فراماسونهاست 

 زیرنویس فارسی فلوت جادویی هم اینجاhttps://www.uplooder.net//files/54d45769c96f87ac30ff984da345433c/Mozart-The-Magic-Flute-(2003)-REMUX.farsi.srt.html

سرود چهار ایلیاد

خدایان باز در اولمپ دورهم جمع شدند و زئوس درمیاد میگه ونوس. یا آفرودیت رفته از پاریس حمایت کرده، ،زئوس میگه بیاین اینهارو آشتی بدیم و بذاریم با اینکه افرودیت اینکاروکرده، منلاس هلن رو ببره و جنگ تموم شه تا شهر تروا سالم بمونه

هرا همسر زئوس خشمگین میشه و میگه چرا انقدر طرفدار تروایی؟ دقت کنین هرا انقدر متنفره از تروا یا ایلیون که میخاد نابودش  کنه

زئوس میگه چون همیشه برام قربانی دادن و هیچوقت از قربانی کردن برای من خسته نشدن،همیشه دود قربانیهاشون برای من توی هواست،البته جلوتر این حرف رو میزنه، ولی از دلایلش هست که چرا تروا رو دوست داره،

بعدم میگه اگه منو عصبانی کنی، میزنم شهرایی که تورو میپرستن خورد و خاکشیر میکنم، هرا هم سه تا شهری که بیشتر دوست داره و براش قربانی میدن رو معرفی میکنه میگه بیا برو نابودشون کن،

اگه من چیزی گفتم،حالا تو هم باید به آتنا بگی بره مردم تروا رو بشورونه که پیمان آشتیشون رو بشکنن و به آخایی ها ناسزا بگن،

خلاصه آتنا از اولمپ خودش و پرت میکنه پایین و میره سراغ مردم تروا و پاندوراس کماندار رو گول میزنه که حمله کنه،

پاندوراس تیری رو رهامیکنه به سمت منلاس و یارانش سریع دورش حلقه میزنن تا پناهش بدن، خود آتنا تیر رو از منلاس دور میکنه اما پهلوی منلس زخمی میشه،آگاممنون که میبینه برادرش تیرخورده به خودش میلرزه و میره ببینه چی شده،

و گریه میکنه و فکرمیکنه کارش تمومه، دقت کنین اینجا دیگه پیمان صلح شکسته شد،منلس میگه من خوبم.بفرست دنبال  پسراسکولاپ،رب نوع پزشکی، میرن پیداش میکنن میارنش تا حال مِنِلِس رو خوب کنه،

حالا هومر میگه که مثلن منلاس یا منلس پادشاه اسپارته، ایدومنه پادشاه اقریطسه، و دوست اگاممنون، و اگاممنون تو لشکر سان میده که به لشگرش دل و جرات بده،

از پهلوانانی که اینجا هومر اسم میبره، همین ایدومنه هست،با اولیس و دیومد و آژاکس و برادرش، 

با آژاکس و دیومد خیلی کار داریم توی ایلیاد،خلاصه اینجا درمورد درگیری بین دو لشگر صحبت میشه و یار اولیس هم کشته میشه

 در کتاب ایلیاد، لقب آتنا پالاس هست،پس اگه دیدین جایی نوشته پالاس بدونین همون آتنای خودمونه، که چون طرفدار یونانی هاست، آتش جنگ رو به نفع اینها داغ میکنه اما از آن طرف هم آفرودیت یا همون ونوس، از لشگر تروا حمایت میکنه

پایان سرود چهارم

سرود پنج ایلیاد


خب، دیدیم که درگیر شدن دو لشگر و دیومد از لشگر یونان که پادشاه جایی به نام آرگولید بود،شروع به جنگ میکنه، آتنا میاد کمک این دلاور،عنی دیومد،فژه و ایدئوس دو جنگجوی تروا که پدرشون کاهن هفائیستوس ،خدای ساخت زیورالات و قطعات جنگی، هست،میان باهاش بجنگن، که دیومد، فژه رو میکشه و هفاآیستوس، میاد اون یکی برادر رو در ابر تیره ای فرو میبره و نجاتش میده. قضیه ی این ابر چیه؟ هروقت خدایان میخان کسی رو نجات بدن،میان اون رو درابری تار فرو میبرن و بقیه نمیتونن آسیبی به طرف بزنن، ،اما نمیبینن کار کدوم الهه بوده،چون خدایان اولمپ خوششون نمیاد مردم از کارشون سردربیارن

حالا هروقت کسی کشته میشه،زوبین نیزه کوتاه طرف با سپر و وسایل دیگرش رو که مونده، برمیدارن و میفرستن به عنوان غنیمت به عقب لشگر،

اینجا ما آرس خدای جنگ رو داریم که بعدن رومی ها به عنوان مارس، معرفیش میکنن،

آرس بسیار سرکشه و طبع تندخویی داره، براش مهم نیست به کی کمک کنه فقط میخاد بکشه،برای همین آتنا میره به برادرش  آرس میگه بیا ما بریم بیرون از اینجا تا اینا بجنگن باهم، هرکی که زئوس بخاد برنده شه،اینجا آرس گوش میده به آتنا،اما خوبه بدونین آرس نه در میان مردم و نه  در میان خدایان اولمپ،محبوب نبود،و مدام با آرتمیس، خدای شکار، و آتنا که معرف حضورتون هست،مشکل داشت،

حالا پاندوراس از لشکر تروا، میاد به دیومد ضربه میزنه و با کمانش تیری میزنه به دیومد، اما فقط زخمیش میکنه، دیومد میره کناری و میگه تیر رو درارن و خون میزنه بیرون، از آتنا درخاست میکنه و دعا میکنه که آتنا کمکش کنه،

آتنا دعاش رو برآورده میکنه و زخمش خوب میشه پاهاش و دستاش قدرتمندتر از پیش میشن و آتنا درمیاد بهش میگه دعات براورده شد،حالا ابری که پیش چشمته رو برمیدارم تا بتونی توی جنگ خدایان رو از مردم عادی تشحیص بدی، هرکی از تروا دیدی رو بکش، ولی به خدایان کاری نداشته باش،اما اگه باز آفرودیت.یا ونوس، اومد ،اشکال نداره یه زخمی بهش بزنی!

چزا؟ چون اگه یادتون باشه آفرودیت طرفدار پاریس، و تروا بود و با آتنا دربرابر هم قرار میگیرن

حالا از درگیری این دوتا حرف زده میشه،

دیومد میاد به یارش میگه پاندوراس تکاوران،یا اسبان زئوس رو داره و اگه آتنا من رو یاری کنه ببرم ،تو حتمن اسباشو بردار بیار عقب لشگر خودمون،

ایندو تا درگیر میشن باهم،در آخر آتنا میاد کمک میکنه به دیومد و دیومد تیری میزنه به زیر چشم پاندوراس و میمیره طرف

حالا انه،یار پاندوراس میپره بیرون از گردونه خودش تا نذاره پیکر و چیزای پاندوراس رو ببرن،دیومد به این هم زخم میزنه،

 نکته ایلیاد اینه گاهی این خدایان یا الهه ها،با مردم عادی جفت گیری میکردن و دارای فرزند میشدن ،انه پسر آفرودیت یا همون ونوسه،

افرودیت میاد پسرش رو پناه میده تو چینهای دامنش، یا پرده ای که روی سر مینداختن تا نامرئی شن

یار دیومد هم میاد اسبهای آسمانی زئوس رو میبره برای خودشون به عنوان غنیمت جنگی،

حالا دیومد که آفرودیت رو میتونه ببینه میاد یه زخمی بهش میزنه،خون میزنه بیرون و پسرش میفته از دستش، اما یه الهه دیگه به اسم فوبوس انه رو نجات میده،دیومد به افرودیت هشدار میده که همین که زنان رو از راه بدر میکنی (کار افرودیت انداختن مهر مردم به همه) بسه،از کارزار و خطر دور شو،

ایریس ، پیام اور خدایان اولمپ،میاد دستشو میگیره، ایریس چون تند پا هست سریع میبرتش از جنگ بیرون،

افرودیت میره بالا اولمپ و مامانش دیونه رو میبینه، پدرش دقت کنین زئوسه اما مادرش هرا نیست، میشه خواهر خونده ی آتنا،

خلاصه به مادرش شکایت میبره که دیومد جرات کرده به من که الهه هستم زخم بزنه،

خلاصه دیومد این پایین هنوز داره دنبال انه میگرده،ولی فوبوس،پسر دیگه ی افرودیت سه بار انه رو از ضربه دیومد نجات میده اخرش خودشو نشون میده میگه جرات نکن باز حمله کنی،ما خدا هستیم و سرنوشتمون با مردم عادی فرق داره،

دیومد هم میترسه، فوبوس میاد انه رو از مهلکه بیرون میبره،میبرتش پرگام، اونجا زخماشو میشورن و درمانش میکنن

اینجا آرس میاد مردم تروا رو میشورونه تا بهتر بجنگن، در آخر هرا که میبینه مردم آخایی و منلس خودمون دارن شکست میخورن و قبلن خودش به منلاس یا منلس وعده داده که،پیروز میشه ، با آتنا حرف میزنه و میگه نباید اینجور پیش بره.من وعده دادم به منلاس، آتنا میره لباسهای جنگیش رو بپوشه،هرا میره از زئوس اجازه بگیره و میگه چجور پسرت آرس رو تنبیه کنم که تو خشمگین نشی؟

زئوس هم میگه برو آتنا رو بفرست سراغش

آتنا میره دل میده به لشگر و بعدمیره سراغ دیومد بهش میگه چرا قایم شدی؟ چرا نبرد نمیکنی؟حیف تیده که تورو بدنیا اورده

دیومد میگه من پندت رو فراموش نکردم،که،گفتی به خدایان ضربه نزنم و الان آرس رو میبینم که داره مثل ماشین کشتار جلو میاد،

آتنا بهش میگه امروز به هرکی خاستی حتا خدا هم بود،ضربه بزن،باکیت نباشه

آرس از دور دیومد رو میبینه و میاد سراغش، دیومد هم پامیشه یه ضربه میزنه به آرس و آرس زخمی میشه،

خلاصه نیزه ی دیومد رو بیرون میکشه و فریادی رعد آسا میزنه و میره اولمپ چون خونریزی داره،

میره اولمپ شکایت پیش پدرش،

پدرش میگه خفه شو،از بین همه خدایان من ازتو بیشتر بیزارم،بدون اگه پسرم نبودی دیر زمانی بود که پرتت کرده بودم به جایگاه زیرزمین

بعد به پزشک خدایان پئون میگه بیاد بچه اش رو درمان کنه،

هرا و آتنا هم که بالاخره موفق شده بودند خشم آرس رو ازبین ببرند راضی و خشنود برمیگردن اولمپ کاخ زئوس


سرود شش ایلیاد

در فصل ششم،کامل زد و خورد داریم،باید بخونین نمیتونین در برین ازش، فقط نکات مهم که دیومد و گلوکوس از پهلوانان  یونان و تروا، همدیگه رو میبینن و وقتی میان بجنگن،خودشون رو معرفی میکنن و میبینن که نیاکانشون باهم پیوند دوستی بستن،پس این دوتام پیوند دوستی میبندن، و میگن بهم هرکی دیگه رو خاستی بزنی و بکشی عیب نداره ولی بهم کاری نداریم!

از اونطرف هکتور پسر پادشاه تروا،برادر پاریس، 

برمیگرده ایلیون، مادرش و میفرسته بره به درگاه آتنا دعا کنه تا اینکه پیروزی رو نصیبشون کنه،و خودشم میره همسرش رو ببینه، ولی همسرش آشفته شده از جنگ و از کاخش زده بیرون، هکوب مادر هکتور میره درگاه آتنا  و کاهنش رو میبره تا دعا کنن،قربانی نذر میکنن ولی آتنا درخاستشون رو قبول نمیکنه، البته اینام نمیدونن قبول نکرده،

هکتورمیره پاریس رو پیدا میکنه و سرزنشش میکنه  که به خاطر تو ملت دارن میجنگن،تو اومدی قایم شدی، پاریس هم میگه تو برو منم لباس جنگیم میپوشم میام،

پاریس همونطور که حدس میزنین پیش هلنه،

هکتور میره زنش رو پیدا میکنه پای برج که انگار میخاسته خودشو بندازه پایین و با هم وداع میکنن،پسرشم میبوسه و خداحافظی میکنه و از ایلیون یا تروا میزنه بیرون، همونوقت پاریس هم بهش میرسه،میگه امیدوارم دیرنکرده باشم،

اینم میگه عیب نداره،تنبلی و سستیت دست خودت نیست

باور داشتن این ویژگی هارو خدایان نصیب مردم میکنن،

و میگه بیا بریم و بجنگیم و بعد پیروزی جامی بسلامتی بنوشیم

و چیزهایی که مردم پشت سرت میگن و جلو روت و تو رو عامل این بدبختی ها میدونن فراموش کنیم،



سرود هفت ایلیاد

برای دیدن باقی فصل ها برین روی خانه،

خب فصل قبلی، هکتور و برادرش پاریس شاهزادگان تروا،رفتن به جنگ

آتنا فرود میاد از اولمپ و میره سراغ فوبوس که در تروا برفراز کاخها نشسته

فوبوس هم الهه است ،پسر آرس و آفرودیت (ونوس) هست،و خانوادگی  طرفدار تروا  هستن 

فوبوس میگه برای چی اومدی؟ اومدی به مردم آخایی (همون یونانیها) کمک کنی تا پیروز جنگ شن؟ اینها تا تروا رو نابود نکنن دست بردار نیستن

آتنا میگه خب حرف حسابت چیه؟

فوبوس هم میگه باید دو تا پهلوان از هر دو لشگر انتخاب شن که با هم بجنگن،خلاصه میرن و به دل هکتور میندازن که همچین کاری کنه، هکتور میاد جلو و پیشنهادش رو میده،و میگه اگه شما پیروز شدین سلاح و زره من رو درارین ببرین با خودتون عقب لشگرتون، اما بدنم رو پس بدین تا بطور آبرومند سوزانده بشه

اگر هم من پیروز شم همین کارو میکنم،

آتنا و فوبوس هم در شمایل دو کرکس نشسته بودند روی درخت راش یا درخت آلاش و این ماجرارو تماشا میکردن،

 هکتور مبارز میطلبه،هیچکس جرات نمیکنه باهاش بنجنگه،آخر مِنِلِس خودمون، یا منلاس بلند میشه میگه خاک برسرتون ترسوها یا بقول خود کتاب : دلاوران دروغین،که یکیتون داوطلب نشد،حالا خودم میرم میجنگم، و پا میشه جوشنش رو برمیداره

آگاممنون برادرش ، دستشو میگیره میگه انقدر عجله نکن،این کسیه که در جنگ باهاش پشت آشیل، (یا آخیلوس،یا آکیلس) هم میلرزه ، حالا تو میخای بری جلو؟ زورش بتو میچربه،برو عقب بذار مردم یکی دیگه رو انتخاب کنن،

منلاس گوش میده به حرفش،اونقت شاه پیلوس از جاش بلند میشه میگه ای کاش من زور جوانیم راداشتم تا نشونتون میدادم،الان همتون از دیدار هکتور به خودتون میلرزین،و میاد داستان دلاوریش رو میگه و خلاصه بقیه رو خوار و خفیف میکنه، اونقت با سرزنش های این پیرمرد،نه تا از پهلوانان بلند میشن و داوطلب نبرد با هکتور میشن،دیومد،آژاکس و برادرش،اولیس و چندتا آدم دیگه،

اینجا میان پشک میندازن،پشک انداختن یعنی قرعه انداختن و قرعه به اسم آژاکس درمیاد،آژاکس خوشحال میشه و همه به درگاه زئوس دعا میکنن تا آژاکس برنده میدان شه

یکم برای هم رجز میخونن و بعد شروع به نبرد میکنن،زخم هایی بهم میزنن و نبرد تا شب ادامه پیدا میکنه تا اینکه پیک های هردولشگر چوبدستیشون میارن بالا میان جلو میگن شب شده و بس کنین، هکتور به آژاکس میگه که تو نام آورترین دلاور آخایی هستی و بیا در نبرد لج نکنیم و روز دیگری بجنگیم تا اینکه خدایان یکی از ما رو پیروز کنن،

اینجا به نشانه بزرگداشت هم، به همدیگه هدیه میدن،شمشیرش رو با نیام (غلاف شمشیر) و کمربندش میده آژاکس،آژاکس هم انگار کمربندش رو میده به هکتور دلاور

وقتی میبینن آژاکس سالم و زنده برگشته کلی خوشحال میشن و باورشون نمیشه همچین اتفاقی افتاده

آژاکس رو میبرن چادر آگاممنون و آگاممنون که خیلی خوشحال شده بوده یک گوساله برای زئوس قربانی میکنه و همه میخورن و می آشامن،نوش جونشون ! ومیان میگن فردا رو بیاین ما اعلام آتش بس کنیم تا بتونیم مرده های بیچارمون که آرس خدای جنگ با بیرحمی ازبین برده پیدا کنیم و به طور شایسته دفن کنیم (اول میسوزوندنشون بعد استخوان ها را به خاک میسپردند و نشانه میگذاشتن که کی بوده) یا میسوزوندن و استخوانهاشون رو میبردن برای خانوادشون تا در دیار خودشون به خاک سپرده شن،

توافق میکنن که دیواری بلند بسازن که از کشتیهاشون محافظت کنه و جایی باشه که بتونن پناه بگیرن،

در تروا هم در کاخ پریام بزرگان دورهم جمع میشن، اینجا آنتنور از بزرگان میاد میگه من میگم که بیاین هلن رو هرچه سریعتر با مال و ثروتش پس بدیم به مردم آخایی تا به زادگاهشون برن،اگر جنک کنین پیمان صلح و آشتیتون که مقدس هست رو میشکنین واگر چنین کنین،شوم ترین اتفاق ها برایتان میفته

پاریس پامیشه میگه خدایان عقلت رو سست کردن و دل من رو به درد اوردی و من هیچوقت نمیذارم هلن بره،اما حاضرم داراییهای هلن رو به اضافه دارایی های خودم بدم بهشون تا جنگ تمام شه

پریام ،بابای پاریس، درمیاد میگه الان بیاین یچیزی بخورین بگیرین بخابین که بعد بریم پیشنهادهای پاریس رو بدیم به آگاممنون،چون این جنگه بخاطر پاریس درگرفته،

صبح زود ایدوس پیک مردم تروا،میره پیشنهادهای پاریس رو میده،و میگه وقت بدین مرده هامون جمع کنیم،

دیومد درمیاد میگه معلومه ترسیدین وگرنه همچین پیشنهادی نمیدادین

همه کف میزنن و آگاممنون میگه حرف مردمم رو شنیدی و من هم با مردمم هستم،اما جلوتون رو نمیگیریم که مرده هاتون نبرین،

سوگند هم میخوره که موقع به خاک سپاری،مزاحم هم نشن،

شروع میکنن هردولشگر به جمع آوری مرده هاشون و مردم آخایی هم یک دیوار و برج و باروی بلند میسازن،اون هم در ظرف یک روز

دوستان گرامی، ایلیاد افسانه است و یکی ازویژگی های افسانه،انجام کارهای غیرممکن و شگفت انگیز در مدت کوتاهه، این هم یکی از اون کارهاست،

پسایدون (پوسایدون) خدای اقیانوس و دریاها، خشمگین میشه از کارشون،ایشون برادر زئوس هست، یک برادر دیگه هم دارن به اسم هادس، که خدای دوزخه

این رو یادتون باشه بعدن باهاش کار داریم،

بعد سه تا برادر میشن، زئوس خدای خدایان، خدای تندر و صاعقه و غیره، هادس خدای دوزخ، پوسایدون خدای اقیانوس ،

پسایدون میگه چرا بدون قربانی و نذر برای ما همچین گستاخی کردن؟ زئوس هم میگه الان کاریشون نداشته باش وقتی خاستن برگردن زادگاهشون،کشتیهاشون رو به دریا فرو ببر تا درس عبرتشون شه،

زئوس هم وقتی مردم آخایی شروع میکنن به باده گساری،کلی صاعقه میزنه که همه رو دچار وحشت کنه و نشونه شوم براشون بفرسته

این هم خلاصه #سرود_هفتم #ایلیاد هومر

سرود هشت ایلیاد

خب اگر همه خلاصه هارو با من جلو اومده باشن  میرسیم به سرود هشتم

زئوس همه خدایان رو در اولمپ دور هم جمع میکنه و دستور میده هیچکس حق نداره که در جنگ کوچکتریین کمک یا دخالتی کنه و اگه این کارو رو بکنه عواقب ترسناکی داره و هیچکس نمیتونه نجاتش بده،درست مثل وقتی که هرا رو با زنجیر از آسمون آویزون کرده بود و هیچکدوم از خدایان جرات آزاد کردنش رو نداشتن

بعد میره بالای کاخش و ترازوش رو میاره و کفه ی پیروزی رو به نفع تروا برمیگردونه .لشگر تروا به سرعت پیشروی میکنن و لشگر یونان یا آخایی عقب نشینی،

حتا اولیس هم فرارمیکنه و به نصیحتهای دیومد گوش نمیده که بهش میگه بمون تا بجنگیم،دیومد یک تنه می ایسته تا بجنگه،میره پیش نستور پیرمرد و میگه اسبهای تو کندن،بیا روی گردونه من که اسبهای انه رو دزدیدم و ببین اینا چین، 

نستور هم بهش ملحق میشه،میرن تا هکتور روبکشن اما موفق نمیشن اما بجاش یکی دیگه رو میکشن،بعد تا میان برن سمت لشگر تروا،زئوس به سمتشون صاعقه میفرسته،نستور میگه زئوس با ما نیست و نمیذاره موفق شیم، بیا برگردیم،دیومد میگه اگر برگردیم هکتور بما میگه ترسو،

نستور هم که پیری فرزانه بوده میگه حتا این حرفم بزنن، خانواده های اونهایی که تو زیر خاک فرستادی این حرف باورشون نمیشه که تو ترسو و کم دل باشی، بیا تا بریم و خلاصه برمیگردن عقب لشگر،هکتور اینجا بهش متلک میندازه که تو شبیه زنانی و بدو فرار کن،آدم بیدل

دیومد میخاد برگرده اما دودله و چون صاعقه میاد پایین، نشونه پیروزی هکتور میدونتش و برمیگرده با نستور سمت کشتیها،

هرا همسر زئوس که از خشم بخودش میلرزه میره اولمپ و به پوسایدن ،یا پوزئیدون خدای اقیانوس میگه چرا کاری نمیکنی، آیا دلت نمیلزه که مردم آخایی که اینهمه برات نذر و قربانی میکردن دارن میمیرن تو هم نشستی هیچکاری نمیکنی؟ پوسایدن میگه من حاضر نیستم با زئوس بجنگم،چون تواناییش از همه خدایان بیشتره،

آگاممنون به لشگرش میاد میگه حیف که دل رو به رو شدن با هکتور هم ندارین و فقط بلد بودین لاف بزنین که اکر برین تروا چه کارها که نمیکنین،

و سرزنششون میکنه و به زئوس هم یاداوری میکنه که کلی نذرش میکردن و این رسمش نیست اینطوری لشگرش رو نابود کنه

زئوس دلش میسوزه و به رحم میاد و کاری میکنه که همه مردم آخایی نابود نشن،

اونوقت مردم تروا،مردم آخایی رو تا لب خندق و باروهایی که کنده بودن و ساخته بودن پس میرانن،

هرا میاد میگه به آتنا میگه که اگه هکتور رو متوقف نکنیم همه رو نابود میکنه،

آتنا میاد لباسهای جنگ میپوشه و بره جنگ که زئوس میبینتش و بهش هشدار میده برگرده،ایریس پیک تندرو زئوس میره به آتنا که نیمه ی راه بوده خبرمیده که زئوس چی گفته و آتنا از ارسش برمیگرده اولمپ،

شب از راه میرسه و مردم تروا متوقف میشن

اینهم خلاصه ی این فصل،

سرود نه ایلیاد

باقی فصل ها رو هم در وبلاگم دارم،فصل نهم:

آگاممنون ازشدت ناراحتی و تلفاتی که دادن گریه میکنه و آه های فراوان میکشه،پا میشه به لشگرش میگه زئوس ما رو با وعده گرفتن ایلیون فرستاد اینجا اما فریبمون داد،بیاین برگردیم خونه هامون،

دیومد از دستش خشمگین میشه و میگه تو همه چی داری و شاهنشاهی،این همه ادم زیردستت هستن، حتا چوبدستی زئوس هم مال توعه اما چیزی که باید داشته باشی رو نداری، دل نداری،هرکس میخاد برگرده،من میمونم تا روزی که ایلیون رو از پا در آرم

ایلیون همون تروا است،تپه های تروا رو میگفتن،

نستور پیر، بلند میشه میگه چندتا جوان نگهبان بفرستین بیرون تا مواظب لشگر تروا باشن و بقیه استراحت کنن تا ببینیم صبح چی میشه،هفت تا فرمانده جوان رو با صد تا همراه میفرستن برای نگهبانی، که اونام آتش روشن میکنن و غذا میخورن تا قوایی تازه کنن و نگهبانی بدن،

آگاممنون بقیه سران آخایی رو دعوت میکنه چادرش تا بهشون غذا بده و نستور بعد غذا خوردن درمیاد میگه کاری کردی که من باهاش هیچ موافق نبودم و اون هم دعوا با آخیلس (آکیلس یا آشیل) بود،هرچند دیر شده اما ببینیم میتونیم پیشکش بهش بدیم دلش را نرم کنیم یا نه؟

آگاممنون میگه درست میگی و خشم من را کور کرد و یک سری پیشکش پیشنهاد میده ببرن برای آکیلس طوری که بی نیاز شه از مال دنیا و همینطور میگه آکیلس میتونه با یکی از سه تا دخترش ،هر کدوم که بخاد ازدواج کنه،

نستور چند نفر رو انتخاب میکنه تا برن و به آکیلس این پیشنهاد هارو بدن،

اولیس و آژاکس و فونیکس میرن سمت آکیلس

(فونیکس دوست پدر آکیلس هست،پدر آکیلس یا آخیلوس یا آشیل یا هر اسمی که خودتون میدونین درسته،پله است.

پله با تتیس الهه دریا ازدواج میکنه و آکیلس بدنیا میاد)

آکیلس از دیدنشون خوشحال میشه و براشون شراب و غذا میاره، 

هر سه تاشون باهاش حرف میزنن و اولیس درمیاد میگه خشمت رو برطرف کن و آشتی کن و اگر آشتی کنی کلی پیشکش بهت میده آگاممنون، با دختر اگاممنون هرکدوم که بخای وصلت میبندی و علاوه بر اون بیست تا زن آخایی که در زیبایی بعد از هلن از همه بهترند بهت میده و جهازی که تاحالا هیچ پدری به دخترش نداده و  هفت تا شهر آبادان با تاکستان و غیره و غیره

اما هرچی اصرار میکنن قبول نمیکنه، میگه صدتا زن هم بدن مهم نیست من اون همسرم رو که آگاممنون ازم گرفت بیشتر ازهمه دوست داشتم،

بهش میگن که آگاممنون سوگند خورده به اون دست درازی نکرده و حرمتش رو نگه داشته و اگه پیشنهاد آشتی رو قبول کنی، با پیشکش ها زنت و پس میفرسته،

آکیلس میگه من میخام صبح تا آفتاب زد کشتی مو بردارم برم 

خلاصه از اینها اصرار و از آکیلس انکار که من هیچوقت با دختران زاده ی آتره (آگاممنون) ازدواج نمیکنم و بگرده یکی دیگه پیدا کنه دامادش شه،چرا که به من بی احترامی کرده، اگر عمرم باقی باشه برمیگردم تا پله پدرم، خودش برام زنی رو که مناسب میدونه انتخاب کنه،

فونیکس ناراحت میشه میگه نمیدونم مادرت چی گفته بهت که میخای فرارکنی

آکیلس هم میگه هیچی نگفته بمن (اگر یادتون باشه تتیس مادرش، بهش گفت تو این جنگ کشته میشی ولی اگر برگردی میتونی بری پیش پله اگر هنوز زنده باشه و بیشتر زنده بمونی و پادشاهی کنی)،یک جورایی هم میترسه ادامه بده و هم میترسه اگر بره،بهش بگن ترسو،و اون همه سرفرازی و سربلندی که در باقی جنگها بدست اورده از بین بره

بهش میگن اگه الان خشمت رو کنترل نکنی، اگر لشگر تروا برسن به ما و کشتیهامون رو آتش بزنن بعدش دیگه هرچقدرم بیایی بجنگی سرفرازیت بکار نمیاد و بدرما نمیخوره

اما آکیلس قبول نمیکنه

گروه فرستاده هم که میبین فایده نداره بحث کردن با این،بلند میشن میرن، ولی فونیکس پیر میمونه شب پیشش،

آگاممنون میاد میگه چی شد قبول کرد؟ اونهام میگن نه هنوز از دستت عصبانیه

به این نتیجه میرسن که زیاد پیشکش پیشنهاد دادن به آشیل یا آکیلس و پرروش کردن!

این هم خلاصه سرود هشت ایلیاد

پ ن: تتیس برای اینکه پسرش آکیلس یا آشیل رو نامیرا یا جاودانی کنه اون رو از پاشنه ی پاش میگیره و در رود استکیس (رود دنیای زیرزمین) فرو میکنه،اما پاشنه پاش آسیب پذیره،چون در آب فرونرفته و مادرش پاشنه پاش رو گرفته،مثل اسفندیار خودمون که موقع رویین تن یا نامیرا شدن چشمانش رو میبنده و از اون ناحیه آسیب پذیر میشه،اصطلاح پاشنه ی آشیل م هنوز در انگلیسی به معنای نقطه ضعف بکار میره)

دنیای زیرزمین هم در ایلیاد،همون دوزخ هست که هادس. برادر پوسایدون و زئوس فرمانرواشه،

اینها یک زمانی پشک یا قرعه میندازن که ببین کی خدای کجا باشه و قلمروشون مشخص شه،آسمان میرسه به زئوس، دوزخ و دنیای مردگان میرسه به هادس ،و اقیانوس و دریا هم میرسه به پوسایدون،

جایگاه هادس یعنی اون دنیا، اگه دیدین هی توی کتاب بهم میگن طرف رو میفرستم جایگاه هادس یعنی میفرستمش اون دنیا

سرود ده ایلیاد

این هم از فصل دهم یا کتاب دهم

خب تا اونجا رفتیم جلو که آگاممنون یک گروه رو فرستاد برای آشتی با آشیل، من از تلفظ انگلیسیش آکیلس استفاده کردم در وبلاگ،

در فصل دهم ایلیاد،آگاممنون که هرکاری میکه خابش نمیبره میاد لباسهاش رو میپوشه و راه میفته توی لشگر ببینه چه خبره،از این طرف هم منلاس برادرش، میاد بیرون بره برادرش رو بیدار کنه ببینه چه کار کنن که میبینه بیداره،میگه چرا بیداری و کاش یکی رو بفرستیم سمت تروا جاسوسی،اما ممکنه هیچکس قبول نکنه

آگاممنون میگه اصلن من اینهمه دلاوری رو توی یک جنگ از هیچکس نه دیده ام و نه شنیده ام، زئوس الان قربانی های مارو خوار کرده و مارو ندیده میگیره و به هکتور کمک میکنه،اون هم هکتور که نه پسر خدایی هست نه الهه ای،

حالا برو آژاکس و ایدومنه رو بیدار کن بردار بیار من هم میرم سراغ نستور،

راه میفتن و میگن فلان جا همدیگه رو میبینیم،

آگاممنون میره سراغ نستور،نستور میگه بیا بریم سران آخایی  رو بیدار کنیم ببینیم چه خاکی بریزیم سرمون،حیف که منلاس به دلیری تو نیست و خابیده،اگاممنونم میگه بیداره و رفته دنبال همینا که،تو گفتی

خلاصه پامیشن میرن سراغ منلاس که بقیه رو جمع کرده، نستور میگه حرفش رو و دیومد میاد داوطلب میشه که بره، ولی میکه یکی رو باید بفرستین باهام،

منلاس و اولیس و پستور نستور و آژاکس داوطلب میشن برن،

اگاممنون که نگراانه نکنه داداشش رو انتحاب کنن،میگه به دیومد که اصلن نگران نباش اونی که کمتر سرافرازه رو از ترس انتحاب کنی، هرکی فکر میکنی مناسب تره انتحاب کن و به سرفرازی و برتری پایگاه کاری نداشته باش،

دیومد هم میگه باشه،من میخاستم اولیس رو انتحاب کنم چون نازپرورده ی آتنا است( هرکدوم به یک خدا یاالهه بیشتر علاقه نشون میدادن و برای اون نذر و قربانی میکردن،از اونطرف هم الهه یا خدا، بهشون توجه میکرده و موقع خطر نجاتشون میداده)، اولیس خوشحال میشه که انتخاب شده،

در سیاهی شب،سلاح و زره شون میپوشن،آتنا وقتی میبینه دارن میرن سمت تروا،یک درنا سمتشون میفرسته به نشانه ی نیک،که حواسش هست بهشون،نمببیننش تو تاریکی ولی صدای درنا رو که میشنون خوشحال میشن،و براش گوساله نر میکنن که سالم برشون گردونده سمت لشگرشون،

از اون طرف هم هکتور خابش نمیبره و میاد جمع میکنه سران تروا رو دور هم،و میخاد اون هم سروگوشی آب بده، فردی به اسم دولون میاد داوطلب میشه و قول پیشکش و جایزه میگیره از هکتور و راهی میشه،

توی راه اولیس و دیومد صدای پاشو میشنون،تعقیبش میکنن و گیرش میندازن، ازش سوال میپرسن که برای چی از تروا زدی بیرون و راستش روبگو که،نکشیمت، دلون هم هرچی میدونه درمورد لشگر تروا و مردم تراکیه که اومدن کمک تروا و جیک و پوک تروا رو لو میده به اولیس و دیومد و تقاضا میکنه اسیر بگیرنش و نکشنش. اما دیومد با خنجر میکشتش و لای نی و شاخه درخت گز پنهانش میکنن تا زود جسدش پیدا نشه، 

بعد هم میرن سمت لشکر تراکیه که آخرین لشگر تروا بود و تازه از راه رسیده بود و توی تاریکی اولیس و دیومد میزنن توی خواب دوازده نفر از لشگر رزوس،سران تراکیه رو میکشن و اسبهاش رو میدزدن،دیومد در تب و تابه بره خود رزوس هم بکشه که آتنا میاد بهش میگه برگرد سمت لشگرت که الان آفتاب میزنه و تنهاین اینجا،ولی خدای روز آتنا رو میبینه که داره کمک میکنه به این دوتا

اسبهارو برمیدارن و فرار میکنن سمت لشگر،نستور اول همه صدای اسبهارو میشنوه و میگه ببینین اینها کین؟ وقتی از ره میرسن همه خوشحال میشن و میرن کمکشون،

دیومد و اولیس میرن کنار دریا خودشون رو از خون بشورن،همون موقع یک قربانی میدن برای آتنا و به افتخارش باده مینوشن

این هم خلاصه سرود دهم ایلیاد هومر

یازده ایلیاد

جنگ تروا باز با سپیده دم شروع میشه،دو لشگر حمله میکنن به هم و آگاممنون پیزاندر و هیپولوک رو میبینه  و میره سمتشون،

حالا این دوتا کین؟ 

وقتی مردم تروا درخاست میکنن که هلن رو پس بدن به شوهرش، این دوتا با زر و رشوه ای که از پاریس میگیرن به خواست مردم تروا گوش نمیدن و به پاریس کمک میکنن،

برای همین آگاممنون ازین دوتا کینه داشته،میاد سراغشون و وقتی میبیننش التماس میکنن که ازشون چشم بپوشه و اینکه گر اسیر بگیرتشون،پدرشون باج خوبی برای آزادیشون میده

ولی آگاممنون درمیاد میگه وقتی ما اولیس و منلاس رو فرستادیم برای آشتی تا هلن رو پس بگیرن، پدرتون (آنتیماک) پیشنهاد داد هردوتاشون رو توی تروا قربانی کنند و مارا تا ابد از بازگشت انها بی بهره کنند،در این دم سزای تبهکاری زشت پدرتان را مببینین

و هردو رو میکشه و اسیر نمیگیره، این تو نیکی میکن و در دجله انداز،اینجا بکار میاد

به هکتور هم حمله میکنن اما زئوس نجاتش میده،همینطور میرن جلو تا به دروازه های سه تروا و درخت راش یا آلاش میرسن،

زئوس ایریس ،پیکش رو خبر میکنه تا پیام ببره برای هکتور، میگه بهش بگو به همین بسنده کن که تا آگاممنون سالمه، از نبرد باهاش خودداری کنه، ولی اگه زخمی شد،بدونه باید جوری حمله کنه بهشون که تا کشتیهاشون عقب برن،

خلاصه یکی اینجا زخم میزنه به بازوی آگاممنون،اگامنون سوار درشکه یا گردونه یاهرچی هست میشه و لشگرش رو دل میده که بجنگن و برمیگرده عقب،

هکتور هم همینکارو میکنه،

حالا فقط اولیس میمونه و دیومد ،که تک و تنها میمونن دفاع کنن از لشگرشون،ااولیس میبینه همه دارن فرار میکنن سمت کشتی ها،به دیومد میگه اگه هکتور کشتیهامون آتیش بزنه گرفتار ننگ ابدی میشیم،

دیومد میگه خودمون جلوشو میگیریم هرچند زئوس طرفدار ترواست و کوششهامون رو بی ثمر میکنه،

هکتور که میبینه این دوتا دارن دوستاش رو میکشن داد میزنه و میاد طرفشون و دیومد نیزه اش رو نشونه میگیره و پرت میکنه سمت هکتور،میخوره به پیشانی هکتور ولی کلاه خودش نجاتش میده،اما میشینه توی گردونه اش یا درشکه اش و فرار میکنه،اینبار دیومد داد میزنه اگه زئوس کمکت نکرده بود جونت رو گرفته بودم و آخر اگر به من بخوری خودم جانت رو میگیرم

پاریس که پنهان شده بوده جایی وقتی دیومد داشته نیزه اش رو از روی شنها برمیداشته میاد از فرصت استفاده میکنه و با کمانش تیری میزنه به دیومد که میخوره به پاش،اما جرات نداره بیاد جلو کار رو تموم کنه از دور براش رجز میخونه،

دیومد هم میگه زخمت هم زخم نیست که زدی و به پام زدی،انگار کودکی بهم زخم زده باشه یا زنی،

ولی نیزه ای که من پرت میکنم مردم رو درمیان مردگان میخابونه

اولیس میاد دیومد رو پشت خودش پناه میده تا دیومد تیر رو از پاش بکشه بیرون،دیومد سوار درشکه یا گردونه ش میشه و برمیگرده عقب لشگر،

اولیس جا میمونه و نمیدونه چکار کنه،تنها بمونه مبارزه کنه یا برگرده عقب؟خودش میگه:مرد زبون از خطر میگریزد و جنگ جوی بیباک همواره در جایگاه خود میماند،خواه جان بستاند یا جان بدهد.

تو همین فکراست که دوره اش میکنن تا بکشنش، چندنفرو زخمی میکنه و میکشه .

صوکوس از تروا بهش نزدیک میشه و بهش صربه میزنه کهباغث میشه زخمی بشه، اما میبینه زخم کاری نیست و سوکوس رو میکشه،و وقتی میبینه تعدادشون داره زیادتر میشه سه بار داد میزنه و درخاست کمک میکنه

منلاس زرین موی! خودمون صداش رو میشنوه و به آژاکس میگه بیا بریم کمک اولیس، درسته چاره جو هست اما راه رو روش بستن و میترسم دشمنانش با کوشش پیروز شن

میدون میرن سمت اولیس  و میبینن زخمی شده و دشمنان دورش رو گرفتن،آژاکس حمله میکنه بهشون و منلاس دست اولیس رو که زخمی شده میگیره و سوار گردونه ش میکنه که فراریش بده،

چندنفر میرن کمک آژاکس تا نجاتش بدن از مهلکه ،از اونطرفم هکتور همبنجور لشگر آخایی رو پاره میکنه میاد جلو،ولی میترسه با آژاکس رو به روشه،

یادتونه قبلن ایندوتا باهم جنگیدن و نتونستن هم رو شکست بدن،

اینجا آکیلس (آشیل،آخیلوس) میبینه که ملت زخمی رو دارن برمیگردونن به کشتی ها، اضطراب میگیره میره به یار صمیمی و دوست عزیزش میگه که پاتروکل بیا برو سر و گوشی آب بده ببین چه خبره؟

پاتروکل میره سراغ نستور که با بدبختی فرار کرده از مهلکه و یکی از زخمی هارو اورده عقب،میگه چی شده؟ نستور میخاد بهش شراب بده و پذیرایی کنه،پاتروکل هم میگه من آرامش ندارم،میخام بدونم چخبره؟ نستور هم میگه که اولیس زخمی شده و دیومد تیر خورده و آگاممنون هم زخم برداشته و آخیلوس سنگدل همینجور نشسته تا اینها برسن کشتی های مارو آتش بزنن،بعدم از تجربه هاش میگه و ای کاش جوان میشدم تا خودم بجنگم و غیره و غیره و بعد نصیحتش میکنه تو برو باهاش حرف بزن،چرا که:زبان دوست وفاداری،مردم را رام میکند.

اگرم خودش نمیجنگه ،سلاحهاش رو بده بتو بپوشی که مردم تروا فکر کنن آکیلس برگشته و بترسن و عقب نشینی کنن،

پاتروکل میره سراغ اون زخمیه که نستور نجات داده و اسمش اوریپل هست،مرهم براش میبره تا خوب شه زخمش و به شدت منقلب میشه حالش از این تعاریف و صحنه های جنگ و میمونه تا اوریپل رو درمان و تیمار کنه و برنمیگرده فعلن پیش دوستش آکیلس

این هم پایان سرود یازدهم ایلیاد هومر


12 ایلیاد

خدایان اولمپ از دست مردم آخایی خشمگین بودن که چرا قربانی و نذر نداده،دیوار و برج و بارو ساختن و در اندیشه بودن دیوار و باروها رو خراب کنن،هکتور هم همبنطور داره مردم آخایی رو قلع و قمع میکنه و پیش میاد،

اینجا یار هکتور ،پولیداماس میاد میگه بیاین اسبهامون رو رد نکنیم از این خندق،تهش میخ گذاشتن و ممکنه به خطر بیفتیم،بیاین اسبها رو بذاریم همینجا و خودمون پیاده پیشروی کنیم، هکتور خوشش میاد از این پیشنهاد،اسبها رو با میرآخورانشون،کنار خندق نگه میدارن و پیاده میرن سمت باروها،دو دسته میشن به رهبری هکتور و پولیداماس و اونا که با هکتورن دلیرترن و تشنه به خون ترن گویا،همینطور میرن جلو تا اینکه ناگهان کنار باروها،وقتی آماده بودن از گودال و خندق عبور کنن،اژدهای بزرگی میبینن که در چنگ هما گرفتار شده، اژدها میجنگه با هما و هما آخر مجبور میشه اژدها رو رها کنه، اینجا پولیداماس درمیاد به هکتور میگه (این پیشگوها رو خیلی جدی میگرفتن،چون باور داشتن هنر پیشگویی رو خدایان دادن به انسانها) ،این فال نیکی نیست و همینطور که هما نتونست اون اژدهای زخمی رو ببره لونه اش،ما هم اگر جلو بریم و آتش بزنیم کشتی هارو،نمیتونیم برگردیم تروا و کلی تلفات میدیم، پس بیا این فال رو بپذیر و همینجا بس کنیم جنگ رو و جلوتر نریم،

هکتور مسخره اش میکنه میگه ترسویی و زئوس کلی نشانه ی نیک به من داده که من پیروز ماجرا هستم،حالا تو میترسی کشته شی نیا اصلن باما

ابنو میگه وشروع به پیشروی میکنه،

برادران آژاکس، توی باروها ملت رو تشویق به دفاع از خودشون میکنن،اما مردم تروا هم انقدر حمله میکنن تا آخر پی بارو رو میریزونن،

اینجا دیوار میریزه و مردم آخایی فرار میکنن به سمت کشتیهاشون

پایان سرود دوازدهم

سوالی داشتین درمورد ایلیاد و اودیسه بپرسین تا جواب بدم،

فصل سیزده ایلیاد

خب تا اونجا پیش رفتیم که هکتور و لشگرش، حمله میکنن به دیوار و بخشی از دیوار مردم آخایی فرو میریزه،

حالا این وسط،باید بدونین هرا و آتنا چقدر خشمگین هستن از این موضوع و همینطور پوسایدون

پوسایدون که مردم یونان یا آخایی کلی براش نذر و قربانی میدادن، خیلی خشمگینه از دست زئوس و آرام و قرار نداره،دلش بدرد اومده بوده برای مردم آخایی ، میاد میره سوار گردونه اش میشه و میره سمت کشتی های مردم آخایی،مردم تروا هم آمادن که بیان کشتیهارو بگیرن که پوسایدون از دریا بیرون میاد،میره پیش آژاکس و برادرش،میگه جای فرار بیاین با اینها رو به رو شین و از کشتی هاتون دورشون کنین،

و میاد با چوبدستی که داره به اونها میزنه و هردو دلیرتر و نیرومندتر میشن،

پوسایدون میره به بقیه هم کمک کنه و آژاکس هم میفهمه که این خدا بوده در هیات انسان و به کمکش اومده،

پوسایدون میره و بقیه رو با تحقیر و سرزنش که تا ابد دچار ننگ میشین و بی رگ هستین، به جنگ تشویق میکنه

دراینجا هکتور میاد آمفیاک،پسر نیمه انسان پوسایدون رو میکشه، پوسایدون خشمگین میشه و مردم آخایی رو به کشتن مردم تروا ترغیب میکنه،میاد میره سراغ ایدومنه و این دیالوگ جالب رو بهش میگه:کوشش های بهم پیوسته،حتااز کسانی که کمتر دلاور باشند،بهره های فراوان دارند،

اینجا خب هومر به صحنه نبرد و جنگ میپردازه و کیا کشته میشن و کیا دلاوری از خودشون نشون میدن،ایدومنه از سران آخایی میاد دئیفوب از تروا رو بزنه که اشتباهی نیزه اش میخوره به آسکالف پسر آرس (آرس خدای جنگ و دوگانگی) ، ولی چون زئوس خدایان رو از شرکت در جنگ منع کرده بوده،آرس حبر نداره که پسرش کشته میشه

اینجا منلاس هم درحال کشتن مردم تروا است، اینجا منلاس میزنه پیزاندر از سران تروا رو میکشه و برای بقیه رجز میخونه که ای مردم نابه کاری که از جنگ خسته نمیشین از زئوس کینه جوی هم نترسیدین و اومدین همسر من و خزانه های من رو اون هم وقتی  که مهمان من بودین دزدیدین،بازهم حرص این رو دارین که کشتی های مارو هم بگیرین و آتش بزنین و همه مردم مارو نابود کنین؟

و به جنگ و نبرد ادامه میده،

ازاین طرف هکتور خبر نداره که منلاس و بقیه دارن لشگرش رو از این سمت نابود میکنن و تنها شور و اشتیاق داره برسه به کشتی ها و اونها رو آتش بزنه،

خلاصه به لشگرش دل میده و از اون سمت که باروها و دیوارهای دفاعی خراب شدن پیش میره سمت کشتی ها،


این هم خلاصه سرود سیزده ایلیاد

فصل چهارده ایلیاد

خب،نستور پیر که سرو صدای لشگریان رو میشنوه میاد میره بیرون اتراقگاهش و به این فکر میکنه بره جنگ یا اول بره سراغ آگاممنون، تصمیم میگیره اول بره سراغ پادشاه،میره و میگه حالا باید چکار کنیم؟دیوارمون که به این زحمت ساختیم خراب کردن (اگه یادتون باشه توی یک روز ساختنش) و حالا راه به کشتیهامون بازه،میگه پیشتر زئوس با ما یار بود و الان مارو خوار و حفیف کرده و یاریمون نمیده، الان هم من نمیخام ازتون با این حالتون برین بجنگین (آگاممنون و دیومد و اولیس زخمی شده بودن) ، بیاین رای بزنیم ببینیم چکار کنیم؟

آگاممنون طبق معمول میگه بیاین شب که شد کشتیهامون بندازیم به دریا و شبانه فرار کنیم ! یا بذاریم صبح بریم،چون برج و بارومون هم خراب شده و زئوس میخاد ما دور از زادگاهمون نابود شیم، حداقل کشتیهامون رو نجات بدیم،

اولیس از این حرف عصبانی میشه،میگه این چه حرفیه که میزنی؟آرومتر بگو تا مبادا مردم آخایی بشنون، اون هم از تو که چوبدستی  پادشاهان (چوبدستی زئوس رو داشت) بدستته و بر همه مردم فرمانروایی داری،اینجوری با فرار پیروزی رو کامل نصیب تروا میکنی

اگاممنون بهش برمیخوره میگه دل مرا شکافتی و من فقط نظر دادم،تا شاید یکی از جوانان یا پیران نظری بهتر داشته باشه،

دیومد میگه من از همه جوان ترم اینجا اما با خشم رای مرا ناروا ندانید، (چون جوان بوده) بیاین ما به لشگر بریم تا با دیدن ما مردم دل بگیرن و مردم تروا بترسن

همه از این نظر خوششون میاد. دقت کنین با اینکه آگاممنون شاهنشاه هست،اما به راحتی نظر بقیه رو میپرسه و حتا توهین هم میکنن بهش اما به دل نمیگیره،

پوسایدون خدای اقیانوس و دریاها،تغییر شکل میده و به سیمای جنگاوری پیر میره سراغ آگاممنون و بهش میگه خاک برسر آکیلس !(جمله دقیقش اینه: که امیدوارم در خشمش نابود شه،چون خشم هردلسوزی را از وی بازداشته است،کاش در این کینه نابود میشد و خدایی او را سرشکسته میکرد.

و همه خدایان در تباهی تو هم داستان نیستن،بزودی سران و شاهزادگان تروا به سمت ایلیون( تپه هایی که تروا رو روش ساختن) خواهند گریخت،

هرا از اولمپ به پایین نگاه میکنه و میبینه برادرش پوسایدون رفته کمک مردم آخایی،خوشحال میشه و نگاه میکنه میبینه زئوس بر فراز کوه ایدا نشسته و دلش پر خشم و ترس میشه،میره سراچه ای که پسرش هفاستوس براش ساخته و در چشمه ی آسمانی آب تنی میکنه و روغنی خوشبو به خودش میزنه و موهاش رو شانه میکنه،لباسی که آتنا براش دوخته رو میپوشه و میره سراغ آفرودیت (ونوس)، و میگه دخترم،خاهشی ازت دارم که کمربندت رو بمن بدی تا برم تتیس و خدای اقیانوس هاروآشتی بدم،آفرودیت کمربندش رو درمیاره و میده به هرا و میگه این رو توی سینه ات پنهان کن 

این کمربند که هفاستوس برای همسرش آفرودیت ساخته باعث میشه هرکس به کمرش ببنده،مهرش به دل طرف مقابل بیفته و عاشق شن،

هرا کمربند رو میگیره و سریع از اولمپ خودش رو پرت میکنه پایین و میره سراغ پروردگار خواب و بهش میگه اگه کاری کنی زئوس بخواب بره، من هم بهت پاداش میدم،

پروردگار خواب میگه قبلن هم گولم زدی اینکارو بکنم و خابش کردم و تو پسرش هرکول رو با کشتی جایی گم و گور کردی، کم مونده بود زئوس که بیدار شد، من را به پرتگاه دریاها پرت کنه و پروردگار شب دلش رو نرم کرد تا حسابم رو نرسه و من از بالاترین خطرها جستم،حالا باز میخای گرفتار شم؟

هرا میگه زئوس که طرفدار تروا نیست،نترس،اون هم چون پسرش بوده اینجور خشمگین شده،اگر اینکارو بکنی من هم الهه زیبایی یونان رو بهت میبخشم تا همسرت بشه و در سراسر زندگی باهات باشه

پروردگار خواب خوشحال میشه و میگه سوگند بخور و هرا هم سوگند میخوره و باهم میرن اولمپ و الهه خواب لای صنوبر ها قایم میکنه خودش رو و منتظر علامت هرا میمونه

هرا میره سراغ زئوس و مهرش به دل همسرش میفته بخاطر کمربند آفرودیت و میگه بیا مهرورزی کنیم بهم و هیچوقت همچین اشتیاقی نداشتم، خلاصه که هرا میره سراغش و باهم عشقبازی میکنن،و بعد هرا علامت میده و الهه خواب کاری میکنه زئوس به خاب بره

هرا سریع خودش رو پرت میکنه از اولمپ پایین و میره سراغ پوسایدون برادرش، و میگه بجنب تا جایی که میتونی به مردم آخایی کمک کن،تا زئوس خابه اینا یکم پیروزی نصیبشون شه

پوسایدون میره کمک و دل میده به لشگریان

از این طرف هکتور همچنان پیشروی میکنه تا میرسه به آژاکس و نیزه اش رو پرت میکنه ولی توی زره آژاکس فرو میره و زخمیش نمیکنه، آژاکس از سنگهایی که از باروها افتاده بوده برمیداره و پرت میکنه سمت هکتور،که میخوره بهش و هکتور بیهوش میشه،یارانش سریع میرن سمتش و برش میگردونن عقب لشگر،کنار آبهای مارپیچ گزانت، همچین جایی،

مردم آخایی که افتادن هکتور رو میبینن خوشحال میشن و پر جان تر،حمله میکنن و مردم تروا رو از لشگرگاه و اردوگاهشون بیرون میکنن

این هم پایان این فصل


سرود پانزده

خلاصه کتاب ایلیاد سرود به سرود،سرود پانزده

زئوس از خواب بیدار میشه و میبینه لشگر تروا دارن فرار میکنن و لشگر آخایی پیش میان، و پوسایدون داره کمک میده بهشوون و اینکه هکتور بیهوش توی دشت افتاده،درمیاد به همسرش هرا میگه ای الهه نابکار.پس کار تو بوده، حالا نمیدونم تو اولین قربانی من باشی یا فقط تورو تنبیه کنم؟

و بهش میگه قبلن هم که سعی کردی پسرم هرکول رو بکشی، وسط  آسمان ها با زنجیر آویزونت کردم و هیچکسی یارای نجاتت رو نداشت،این رو یادت آوردم تا دست از حیله گریت برداری،هرا بخودش میلرزه و میگه سوگند میخورم من هیچکارم ! و پوسایدون بخاست خودش رفته کمک و من چیزی نگفتم بهش،

زئوس میگه برو به ایریس بگو به پوسایدون بگه برگرده به اقیانوس و کاخش و دست از کمک برداره،من هم قول میدم بعد از اینکه خاسته تتیس رو براوردم و کاری کردم که آکیلس سرافکنده نشه، هکتور رو شکست بده و بعدش کاری ندارم به تروا، 

هرا سریع میره جایگاه خدایان در اولمپ،بهش میگن چی شده اومدی اینجا هرا؟هرا  میگه زئوس نشسته به ریش همتون میخنده فقط چون تواناتر از شماست و آسکالاف پسر آرس هم در جنگ کشته شده

آرس خدای جنگ، میزنه روی زانوش و میگه من میرم جنگ تا از خون پسرم کین بکشم،زئوس هم با آذرخش بزنتم مهم نیست برام،پامیشه زره و لباس جنگی بپوشه که 

آتنا میاد کلاه خود آرس رو برمیداره میگه چرا پی نابودی خودت هستی؟میخای زئوس به هممون خشم بگیره و نابودمون کنه؟ خشمت رو فرو بنشان، 

هرا ایریس(پیام رسان خدایان) رو میفرسته سمت پوسایدون و میگه بهش بگو که دست از جنگ برداره وگرنه باید با زئوس بجنگه 

ایریس میره و پیام میبره برای پوسایدون،پوسایدون عصبانی میشه و میگه چون زودتر بدنیا اومده دلیل نمیشه برتر از من و هادس باشه (زئوس، هادس و پوسایدون سه پسر کرونوس هستند) ، ولی به زئوس بگو اگه دست از حمایت از ایلیون (تروا) برنداره،تا ابد کینه اش رو به دل میگیریم

و میره کاخش در قعر دریا یا اقیانوس،

هکتور بهوش میاد و نیروش رو بدست میاره با کمک خدایان، و برمیگرده به جنگ،و فوبوس الهه هم میاد کمکشون،همینطور مردم آخایی رو به پشت دیوار ها میرونن که نستور پیر میاد دعا میکنه به درگاه زئوس و میگه ای زئوس،اگر تاحالا برات قربانی و نذر دادن از مردم آخایی، و دعا کردن که سالم برگردن،امروز اون خاسته رو بیاد بیار و روا مدار همه مردم آخایی بدست مردم تروا نابودشن،زئوس میشنوه دعای نستور رو و آذرخشی به نشانه شنیدن وفال نیک میزنه،لشگر تروا فکر میکنن این آذرخش برای اونا فال نیکه و بیشتر میجوشن و حمله میکنن، تا راهشون رو به کشتی ها باز کنن

پاتروکل که اوضاع رو بد میبینه،از اوریپل که داشت زخمش رو مداوا میکرد خداحافظی میکنه و میگه من بابد برم چون اوضاع ترسناکه و بابد به آکیلس بگم سلاح هاش رو برداره و بره کمک،

و میزنه بیرون،

توسر کماندار میاد کمک آژاکس تا جلوی هکتور رو بگیرن،تیری پرتاب میکنه اما زئوس ردش میکنه تا به هکتور نخوره

آژاکس به توسر میگه کمانت رو بذار کنار و نیزه بردار،امروز زئوس همه تیرهات رو حروم میکنه، و ارزش خودت رو با نیزه ت نشون بده دیالوگ جالبی هم میگه اینجا که عین دیالوگ اینه:، تنها در اندیشه کارزار باشیم و اگر باید مردم تروا کشتی های ما را بگیرند،دست کم کاری کنیم که این پیروزی بر ایشان گران باشد

توسر میدوه میره کمانش رو میذاره در سراپرده ش و نیزه میاره و میاد پیش آژاکس تا دفاع کنن،از هر دو طرف همدیگرو میکشن وجلو میان،

هکتور ک میبینه توسر کماندار،کمانش رو زمین گذاشته خوشحل میشه و میگه امروز خدایان باما هستن و حتا به کمک توسر هم  نمیان،فرمان میده آتش بیارن تا کشتی هارو به آتش بکشن،همه دست به کار میشن اما آژاکس یک تنه می ایسته جلوشون و هرکس رو که جرات کرده با آتش بیاد جلو میکشه و نابود میکنه

این هم پایان سرود پانزده ایلیاد



سرود شانزده

اینجا پاتروکل میره سراغ آکیلس (آشیل، آخیلوس) و سیلی از اشک میریزه و میگه دلت از سنگه و پسر پله نیستی و تتیس مادرت نیست بلکه تخته سنگا تو را زادند که دلت بدرد نمیاد،بهش میگه کیا زخمی شدن و میگه حتا اگه میترسی  و مادرت از زئوس فرمانی بهت داده، حداقل بیا زره و لباسهای جنگیت رو به من بده تا من برم بجنگم

آکیلس ناراحت میشه میگه چطور دلت میاد این حرفا رو به من بزنی؟من نه از پیشگوی میترسم نه مادرم فرمانی از زئوس به من داده،

بعد بهش اجازه میده بره و میگه برو ولی حرص و آز نگیرتت که تا دیوارهای ایلیون پیش بری و بدون من با مردم تروا کارزار کنی، چون اگه تا دیوارها پیش بری یک دفعه، فوبوس یا الهه دیگری برای دفاع از تروا پایین میاد و بهت زیان میرسونه،

از اونطرف هکتور همچنان داره پیش میاد و میره سراغ آژاکس و چنان ضربه ای میزنه به پیکان یا نیزه ی آژاکس که چوبش از آهن جدا میشه،

آژاکس در این ضربه نیروی زئوس رو میبینه و خودش رو به کناری میکشه و فرار میکنه تا جان بدر ببره،

بعد که دیگه کسی جلودارشون نیست میزنن کشتی رو آتش میزنن،

آکیلس درمیاد به پاتروکل میگه معطل نکن برو که دارم شراره های آتش رو میبینم،سلاح بردار تا من لشگرم رو آماده کنم

پاتروکل، دوست صمیمی آکیلس هست،لباسهای رزم آکیلس رو که هفاستوس ساخته،میپوشه و گردونه  یا ارابه اش رو آماده میکنه،

آکیلس هم میره لشگرش رو آماده کنه و برمیگرده دعا میکنه به درگاه زئوس که دعای من رو بشنو،ممنون که سرفکندگی رو دچار مردم آخایی کردی و کین مرا گرفتی، الان هم دعام رو بشنو و براورده کن،من دوستم رو میفرستم به جنگ و پیروزی را نصیبش کن و سالم برش گردان

زئوس دعاش رو میشنوه و بخشیش رو براورده میکنه و بخشیش رو نه!

سپاه آکیلس هم به فرماندهی پاتروکل راهی جنگ میشن،

مردم تروا وقتی لباسهای جنگی ساخته خدایان دپاتروکل رو میبینن فکر میکنن آکیلس هست و از ترس بخودشون میلرزن،چون آشیل یا آکیلس زاده الهه و انسان بوده، قدرت بیشتری هم داشته،برای همین

پاتروکل جلومیره و تا میتونه سردسته های مردم تروا رو میکشه،آژاکس هم میبینه اینها اومدن کمک میاد و شروع میکنه به حمله و چندنفری هم میکشه،

اینجا پیشبینی دوست و پیشگوی  هکتور درست از اب درمیاد،مردم میان فرار کنن از کشتی ها و لشگرگاه مردم آخایی و خیلیهاشون کشته میشن،آژاکس هم مثل شیر زخمی میفته دتبال هکتور،

ولی موفق نمیشه با نیزه بزنتش، اینجا پاتروکل هم هکتور رو تعقیب میکنه ولی خب اون هم همچنان موفق نمیشه و یاران هتور فراریش میدن،اینجا سارپدون پسر نیمه انسان زئوس که در لشگر ترواست میاد فحش و ناسزا میده بهشون و میگه سرخ روی بشین خاک برسرا ، چرا فرار میکنین؟ 

و میره سمت پاتروکل،

زئوس که داره از فراز اولمپ میبینتشون،به هرا میگه حیفه پسرم بمیره و میخام نجاتش بدم

هرا میگه اگه نجاتش بدی از مرگ، بقیه خدایان و الهه هام میخان برن فرزندان خودشون رو نجات بدن و دیگه کسی به حرفت گوش نمیده،اگه خیلی دلت میسوزه براش، بذار با افتخار هنرش رو نشون بده و وقتی مرد جسدش رو ببر برای مردم لیسی (چون پادشاه اونجا بوده سارپدون)، تا برادران و دوستانش به خاک بسپارنش و سرفرازی نصیبش شه

پاتروکل و سارپدون باهم درگیر میشن و آخر پاتروکل موفق میشه دشمنش رو بکشه،

گلوکوس دوست سارپدون که از ناحیه دست زخمی شده تا میبینه سارپدون افتاد داد میزنه و به درگاه فوبوس دعا میکنه که دستاش رو خوب کنه تا بتونه از پیکر بیجان سارپدون محافظت کنه تا مردم آخایی بهش بی احترامی نکنن و لباسهای جنگیش رو ندزدن،فوبوس دردم  دستهاش رو خوب میکنه و خونش بند میاد، میره سراغ هکتور و میگه بیاین از جسد سارپدون محافظت کنین تا مبادا سلاحهاش رو بدزدن

از اینطرف هم پاتروکل برادران آژاکس رو دلیر میکنه که نذارن سارپدون و سلاحهاش رو ببرن،

خلاصه دور و بر جسد سارپدون نبرد میشه و همدیگرو میکشن 

ازاینطرف زئوس به فوبوس پسرش، میگه برو جسد پسرم رو نجات بده و ببرش با روغنی الهی خوشبوش کن و ببرش لیسی پیش برادرانش و دوستانش تا با احترام به خاک سپرده شه،

مردم تروا فرار میکنن و پاتروکل دنبالشون میره،پاتروکل پند و نصیحت دوستش رو فراموش میکنه و تا دروازه های ایلیون پیش میره و لشگر تروا رو فراری میده

ازاین طرف هکتور هم مبرسه به دروازه عای ایلیون و دودله که بره توی شر یا بمونه دفاع کنه، که فوبوس از اولمپ فرود میاد و میره سراغش و میگه هکتور چرا دست از جنگ شستی؟ چرا نمیری بجنگی شاید بتونی پاتروکل رو شکست بدی،

بهم حمله میکنن و پاتروکل سه بار حمله میکنه و هربار نه نفر از لشگر تروا رو میکشه،بعدش برای بار چهارم که داد میزنه و میاد جلو،فوبوس الهه.میاد جلو و به سرش ضربه میزنه و سلاح و زرهش رو میدزده،پاتروکل بیچاره رو گیج میکنه و جوانی از ت روا به اسم اوفوب از پشت یه زخمی میزنه به پاتروکل،ولی میترسه و فرار میکنه.هکتور میاد جلو و کارپاتروکل  رو با خنجرش تمام میکنه،

و براش رجز میخونه که بزودی طعمه کرکسان میشی،پاتروکل هم که (در آن زمان باور داشتند که جان پس از بیرون رفتن از بدن میتواند آینده را پیشگویی کند)، داشته میمرده میگه زیاد سرافرا نباش که زئوس و فوبوس قدرتمند تو رو پیروز کردن،نه خودت و سااحهای منو دزدیدند،قبل ازاون بیست تا مرد جنگی هم نمیتونستن از پس من بربیان،حالام زیاد دلخوش نباش،که بزودی با نیزه ی آکیلس از پا درمیایی

هکتور عصبانی میشه و خنجرش رو میکشه بیرون  و میگه شاید آکیلس زودتر از من مرد،چرا همچین پیشبینی کردی؟


ایلیاد

خلاصه ایلیاد از سرود اول تا بیست و چهارم ،سرود هفده

منلاس یا مِنِلِس خودمون،میبینه که پاتروکل از پا دراومده،پریشان و آشفته میره سمت پاتروکل،اوفورب از جوانان تروا میاد میگه من بودم اولین زخم کاری رو زدم به پاتروکل و الان هم آماده باش که نوبت توعه تا اجلت برسه،منلس پادشاه اسپارت، عصبانی میشه و میگه ببین  من بهتر از تورو از پا دراوردم،بیا برو با من درگیر نشو و ازم دوری کن

ولی جوان سرکشه و میاد جلو و خب منلاس هم میکشتش،

هکتور میره لباسهای جنگ و نیزه پاتروکل رو برمیداره و از این طرف هم منلاس خشمگین میاد جلو تا نذاره پیکر پاتروکل رو  ببرن،ولی چون تنهاست دودل میشه که بمونه با هکتور بجنگه یانه؟ باخودش میگه اگه آژاکس دوروبرش بود خوب میشد و روبه رو میشد با هکتور، 

عقب عقب میره و داد میزنه و ازخودش دفاع میکنه. هکتور و یارانش هم میان جلو،منلاس میره سراغ آژاکس و میگه بیا دستکم پیکر پاتروکل رو  برگردونیم برای پسر پله،

آژاکس که نمیدونسته پاتروکل مرده، عصبی میشه و میره کمک،هکتور هم داشت پاتروکل بدبخت رو برهنه میکرد و میخاست سرشو جدا کنه و بذاره حیوانات درنده، بخورنش

وقتی میبینه آژاکس داره با قدرت میاد جلو، میترسه و عقب نشینی میکنه و دوستش خوارو حفیفش میکنه که ترسوی نمک نشناس،حتا نتونستی جسد سارپدون رو نجات بدی و حالام داری فرار میکنی،دیگه انتطار داری کی با حرفات بیاد بجنگه؟

هکتور میگه بابا این آژاکسه! ولی فکر نکن دارم فرار میکنم، الان لباسهای آکیلس (آشیل،آخیلوس) رو که ازپاتروکل غنیمت رفتم،میپوشم و برمیگردم،

این گستاخی رو که میکنه و لباس ساخت  خدایان رو که برای کس دیگه ای ساخته شده میپوشه، زئوس میگه ای بدبخت،چرا همچین،کاری کردی؟این رو با رسوایی دزدیدی ،حالا هم میپوشیش؟، (چون از خود اکیلس نگرفتتتش) ولی حالا پیروزی رو نصیبت میکنم تا بعدن پاداش بدبختی که قراره بکشی ،باشه.

نبردی دور پیکر پاتروکل بیچاره رخ میده که تا شب طول میکشه،و گاهی مردم تروا میتونن جسد رو ببرن سمت خودشون،گاهی مردم آخایی با پیروی از آژاکس که در قدرتمندی بعد از آکیلس، رتبه دوم رو داشته،آکیلس هنوز خبر نداره دوست عزیزش رو کشتن و چون مادرش هم دراین باره بهش هشداری نداده،به دلش بد راه نمیده،

نبرد سهمگینی دور و بر پیکر پاتروکل جریان داره،مردم یونان یا آخایی ها میخان پیکر پهلوانشون رو نجات بدن و دچار سرفکندگی نشن و مردم تروا دنبال این غنیمت و سرفرازی بزرگ هستن که حتا نگذران مردم آخایی پهلوانشون رو با شایستگی به آتش و سپس خاک بسپارن،

ازاین طرف آتنا خشمگین میشه،میاد از فراز اولمپ پایبن و خودش رو به شکل فونیکس پیر،دوست پله،پدر آکیلس درمیاره و میره سراغ منلاس و میگه اگه اینها بتونن پیکر پاتروکل رو ببرن تروا و بدنش به حیوانات درنده،تا ابد ننگ و رسواییش برای تومیمونه، زودباش ارزش خودت رو نشون بده،

شاه هم بهش میگه ای فونیکس ،پدر من،پیر بزرگوار،من اگر آتنا یاریم کنه از پیکر پاتروکل جدا نخاهم شد،

آتنا خوشش میاد که منلاس به جای بقیه خدایان و الهه ها.اسم اونو آورده،نیرو بهش میده و شاه میره جلو و چندنفری که دورو بر پاتروکل بودن،از لشگر تروا از جمله پودس،دوست هکتور،رو میکشه هکتور خشمگین میشه و زئوس هم عصبانی میشه و ابری تیره به تاریکی شب روی سر اینها فرود میاره و کاری میکنه مردم تروا بیشتر جلو بیان،مریون به ایدومنه میگه بیا سوار ارابه شو و برو که امروز ما پیروز بشو نیستیم،

آژاکس و منلاس مشورت میکنن که چه کنن و میان پیک تندپای خودشون یعنی آنتیلوک ،پسر نستور، رو میفرستن به آکیلس خبربده که پاتروکل مرده،

آژاکس هم دعا میکنه به زئوس که ما را از این شب تار برهان و اگر میخاهی ما را نابود کنی،در روشنایی آسمان نابود کن،

زئوس دلش میسوزه و ابرهای تیره رو برطرف میکنه،

منلاس میره سراغ آنتیلوک،و میگه برو و خبربده به آکیلس،و ابنک پیروزی با ترواست و ما داریم نابود میشیم،

آنتیلوک،اشک ریزان میدوه بره به آکیلس خبربده،

منلاس خودش بازمیره کمک آژاکس و مریون و بهم میگن شک دارن آکیلس بیاد چون از دست آگاممنون عصبانیه

خلاصه که منلاس و مریون پاتروکل رو بغل میکنن تا ببرنش،مردم تروا مثل سگ زخمی میفتن دنبالشون به توصیف هومر ، نه من! و همینطور منلاس و مریون عقب عقب میرن و ترواییها هم میان جلو اما آژاکس و برادرش از اونها محافظت میکنن و چون آژاکس بعد از آکیلس.از همه قوی تره جرات نمیکنن حمله کنن بهش،

این هم پایان این فصل




سرود هجدهم ایلیاد

خلاصه سرودهای ایلیاد به نثر 

سرود هجدهم

آکیلس )آشیل،آخیلوس) ایستاده کنار کشتی و منتظره،میبینه باز دارن مردم آخایی رو عقب میرونن به کرانه ها و درمیاد میگه چی شده؟ نکنه پیشبینی مادرم درست بوده و پیش از مرگ من،دلیرترین مرد فتی از پا درمیاد، و بنطرم پاتروکل به حرفم گوش نداده و تا پای دیوارها دنبال هکتور رفته و کشته شده،

آنتیلوک،پیک تند پا که پسر نستور پیر هست اشک ریزان پیش میاد و میگه ای پسر پله،شومترین اتفاق ممکن افتاده و پاتروکل مرده،الان هم دارن برای جسدش نبرد میکنن،

آکیلس از ناراحتی خودش رو میندازه روی خاک و گریه میکنه و آنتیلوک دستش رو میگیره تا مبادا خودش رو بکشه،

تتیس صدای پسرش رومیشنوه وهمراه با فرشتگان دریا،یا نرئیدها میاد بالا تا پسرش رو ببینه و میگه چی شده؟ زئوس خواسته تو رو برآورده کرده و مردم آخایی رو سرافکنده کرده و کشتار بسیار ازاونها شده بدون تو

میگه درسته اما چطور الان که گرامی ترین و نزدیک ترین دوستم مرده،میتونم شادکام باشم؟ هکتور دوسم روکشت و سلاحهامون رو هم دزدید.حالا تنها خاسته ام کشتن هکتوره،

میگه پسرم میخای مرگتو جلو بندازی؟ چون تو هم بعد از کشتن هکتور به گور میری،

میگه مهم نیست و بمیرم چرا که دوستم رو پناه ندادم،و کمک نکردم

مادرش میگه اگر میخای بری جنگ تا سپیده دم صبر کن تا لالقل من برات لباس جنگی بیارم،چون الان هکتور بهترین لباسهای رزم خدایان رو داره

تتیس میره اولمپ و وارد کاخ هفاستوس میشه،

ازاین طرف،هکتور همچنان دنبال دزدیدن پیکر پاتروکل هست و سه بار چنگ میندازه بگیرتش،که آژاکس و برادرش دور میکنن هکتور رو ولی همچنان مثل شیر زخمی پیش میاد،ایریس پیک زئوس میاد میگه پاتروکل رو دارن میبرن وچرا نشستی حداقل بیا جسدش رو نجات بده،هکتور میخاد سرش رو جدا کنه و بر دار بزنه،اکر با پیکرش رفتار ناپسندکنه،رسواییش گردن توعه

آکیلس میگه تو از طرف کدوم الهه یا خدا اومدی

ایریس میگه از طرف هرا اومدم و کسی هم خبر نداره

آکیلس میگه مادرم گفته تا برام جوشن نیاره نرم جنگ. ایریس میگه ما خودمون میدونیم لباسهای رزمت رو دزدیدن،فقط برو بالای تپه بایست و خودت رو نشون بده تا مردم تروا بترسن و فرار کنن،

آکیلس گوش میده به حرفش، میره جنگ،

مردم تروا از دیدنش وحشت میکنن و فرار میکنن،حتا از ارابه هاشون پرت میشن موقع فرار و آتنا هم میاد شب رو فرود میاره تا مردم دمی استراحت کنن از جنگ

پولیداماس میاد به سران تروا میگه بیاین برگردیم به ایلیون و شب رو کنار این کشتی ها نمونیم، از پسر پله میترسم و بهتره توی برج و باروها باشیم تا اینجا که دستش بما میرسه

هکتور میگه بیخرد شدی و خسته نشدی مدام مارو محاصره میکن توی ایلیون؟ باید همینجا که میتونیم بجنگیم،

و خلاصه میگه میمونیم و برنمیگردیم،و هشدار پیشگوش رو بازم نادیده میگیره،

اما لشگر آخایی ها هم،آکیلس داره برای پاتروکل گریه میکنه،و ناراحته که به پدر پاتروکل وعده داده پسرش رو سالم برمیگردونه ،

سوگند میخوره به خاک نسپارتش تا زمانیکه سلاحهاش رو از هکتور نگرفته و دوازده تا سران تروایی رو براش قربانی نکنه،

بعد آب گرم میکنن و پاتروکل رو میشورن و روغن خوشبو به تنش میزنن،

تتیس هم میره کاخ هفاستوس و ازش میخاد برای پسرش بهترین لباس رزمی که میتونه رو آماده کنه

یادتونه هرا سعی کرد هرکول پسر زئوس رو بکشه؟ و زئوس عصبانی شد و با زنجیر از وسط آسمون آویزونش کرد؟

اونجا به روایتی پسرش هفاستوس اومد ازادش کنه،زئوس میبینتش و از آسمون جوری پرتش میکنه پایین که میفته پایین کنار خیزابه های آب و تتیس میاد نجاتش میده و نه سال ازش مراقبت میکنه تا آخر زئوس خشمش فروکش میکنه و اجازه میده هفاستوس برگرده اولمپ،ولی هفاستوس میگن برا همین لنگ میشه و از ریخت میفته،

تتیس میگه ماجرارو و اینکه پسرش داره میمیره و حتا سلاح هم نداره

هفاستوس میگه رنج به خودت راه نده که من گرچه نمیتونم مرگ رو ازش دور کنم،ولی چنان زرهی براش میسازم که هر کس دیدش،ستایشش کنه

و مشغول میشه،اینجا رو هومر با توصیفات فراوان گفته که زره چه شکلی بود،بعد برمیگردم عکسش رو میذارم براتون،از خلاصه نویسی بدره،

و سلاح رو میسازه و پیش از سپیده دم به تتیس میرسونه

این هم ازاین فصل


فصل نوزده ایلیاد

خلاصه فصل نوزدهم کتاب ایلیاد هومر:

تتیس الهه دریا میره سلاحهایی رو هفاستوس ساخته برای آکیلس،میبره پیش پسرش و میگه تاحالا همجین سلاح هایی رو به آدمیزاده ای نداده بودن و پسرش پامیشه میکه همین الان میرم برای نبرد با هکتور. مادرش میگه اول برو با آگاممنون آشتی کن

آکیلس یا آخیلوس یا آشیل هم قبول میکنه و میره،

باهم حرف میزنن و دیومد و اولیس و بقیه سران آخایی هم حضور دارن درجمع،دراینجا آگاممنون میگه این خشم کور رو زئوس به دل من انداخت و باعث شد اون اتفاق ها بیفته،

آکیلس میگه الان بیاین بریم و هرکی میتونیم رو بکشیم تا انتقام دوستم رو گرفته باشیم

اولیس میاد میگه لشگریان گرسنه هستند و از صبح غذا نحوردند، بذارید اول غذا بخورن و استراحت کنن،تا بتونن بعد از سپیده دم تا غروب بجنگن،ولی اگه خسته به جنگ برن،زانوهاشون از خستگی و سستی میلرزه، به اگاممنون هم میگه اینک پیشکشهاایی که قول دادی به پسر پله،رو بیار و دستور بده لشگریان بخورند و بیاشامند و این دیالوگ جالب:بزرگی شاهی در آنست که هرکس را به ناروا رنجانیده است آرام کند.

آکیلس آروم و قرار نداره و میگه پهلوانانی که هکتورو لشگرش کشتن رو نمیشه منتطر انتقام گذاشت و چطور میخواین بخورین و بیاشامین

اولیس دوباره حرف میزنه که آرومش میکنه و میرن بساط مهمونی رو میچینن و پیشکش ها و زنها و بریزئیس زیبا رومیارن و  آگاممنون هم سوگند میخوره که به این خانم دست درازی نکرده و قربانی میده،و میگه سریع خوراک بخورین و استراحت کنین

همه میرن چادراشون و بریزئیس که از مرگ پاتروکل متاسف شده،میگه من تندرست ترکت کردم و چی شدی و با آکیلس باهم میشینن به گریه و زاری 

هرکاری میکنن،نه غذا میخوره نه نوشیدنی

زئوس که دلش ریش ریش میشه از این صحنه به آتنا میگه چی شده که آکیلس رو ازیادبردی؟برو دستکم از نوشداروی بهشتی در سینه اش بریز تا موقع نبرد نیش گرسنگی او را نیازارد،

سراسر شب اینجور به گریه میپردازه آشیل (آکیلس) و بعد صبح که میشه و لشگر آماده نبرد میشه اسبش به یاری هرا به سخن درمیاد و مرگش رو پیشبینی میکنه،

آکیلس عصبانی میشه و  میگه میدونم که دور از پله و مادر جاودانیم،نابود میشم، اماقبل از مرگم حساب لشگر تروا رو هم میرسم

اینو میگه و پیشاپیش لشگر به راه میفته

سرود بیست ایلیاد

خلاصه سرود بیستم ایلیاد هومر

زئوس  خدایان اولمپ رو دورهم جمع میکنه و میگه برین هرکمکی که از دستتون برمیاد به دولشگر بکنین و از این به بعد آزادین،

پالاس (لقب آتنا) و هرا و پوسایدون میرن کمک مردم آخایی و آفرودیت (ونوس،خدای زیبایی) و آرس و فوبوس میرن کمک مردم تروا

حالا این وسط هرا و آرتمیس باهم میجنگن، آرس با خاهرش آتنا و زئوس هم با پوسایدون

این نبردا البته به کشتن ختم نمیشه چون نامیرا هستن،فقط برای سرگرمه انگار

لشگر آخایی هم که دلشون به آکیلس گرمه، میرن جلو، فوبوس، انه رو دل میده که بره جلو با آکیلس بجنگه 

آکیلس=آشیل، آخیلوس

اینجا مینویسم آکیلس که رفتین اروپا و توی موزه نقاشیهارو توضیح میدادن طرف گفت آکیلس، شما بفهمین کیه

مثل تلفظ منلاس که میگن مِنِلِس، یا تروا رو میگن تروی

برگردیم سر داستان،

فوبوس میره به شکل و شمایل پسر پریام درمیاد میگه برو با آکیلس بجنگ، انه جفت میکنه از ترس میگه بابا این پالاس طرفدارشه،تاحالا نیزه اش از دورهم خطا نرفته، یکی رو بگو که خدایی طرفدارش نیست

فوبوس هم میگه خدایانی هستند که توهم میتونی ازشون یاری بخای، هرچی باشه زاده ی آفرودیت هستی،

هرا از دور میبینه ماجرا رو که انه داره میره سمت آکیلس و میاد به پوسایدون و آتنا میگه بدبحتی داره بسمت آکیلس میره،بیاین به نوبت بریم پیشش که ازش دفاع کنیم،

پوسایدون میگه هرا،بیا آتش جنگ رو پرهیزم تر نکنیم و به خدایان بهانه ندیم بیان همه چیز رو بهم بریزن،اگر دیدیم آرس یا فوبوس میخان آکیلس رو بکشن ماهم میایم به بدترین شکل جوابشون رو میدیم و همه چی رو به آتش میکشیم، الان بیاین بریم یجا بشینیم و فقط تماشا کنیم

انه میرسه به آکیلس، آکیلس میگه چی شده که اومدی سراغ من؟ آیا پریام بهت وعده جایزه و اینکه بعد اون شاه شی،داده؟ یا اینکه مردم تروا بهت وعده زمین دادند؟ که نه اون میذاره شاه شی نه مردم  بهت کشتزار میدن، قبلن هم با هم دعوا داشتیم و نزدیک بود بمیری، امروز دلیری نکن و بامن رو به رو نشو که حتا اگه دلت گواهی نمیده،هیچ خدایی قادر به نجاتت نیست، و این دیالوگ از خود ایلیاد:حتا مردم نا بخرد پس از گمراهی،پی به لغزش خود میبرند

انه پاسخ میده سعی نکن من رو بترسونی، من هم میتونم به نوبه خودم بترسونمت،اگه تو بازمانده تتیس و پله ای.من هم بازمانده ی آفرودیت و آنکیز هستم،

درگیر میشن و به م ضربه میزنن و ژگیلس پشت انه رو زخمی میکنه، پوسایدون که از خشم زئوس میترسه.میگه بریم انه رو نجات بدیم که الان کشته میشه،این هرروز پیشکش به آسمانها میده و اگه بمیره زئوس خشمگین میشه،هرامیگه من که دنبال نجات کسانی که قراره بمیرن نیستم،

خلاصه پوسایدون میاد میدون جنگ،ابری فرود میاره رو سر اینها و انه رو میدزده و میبره رده های آخر لشگر و میگه کی گولت زذه بری با آکیلس بجنگی؟؟؟اونهم که توانایشش ازتو بیشتره و مهرپرورده خدایان است،حواست باشه دیگه باهاش روبه رو نشی و همین عقب لشگر بمونی!

ابرناپدید میشه و آکیلس میبینه انه ناپدید شده و میگه حتمن کار خدایانه،

هکتور به مردم تروا دل میده که دربرابر پسر پله ،انقدر بخودتون نلرزید، بیاین برین جلو من خودم باهاش روبه رو میشم و اونام جرات پیدا میکنن بجنگن،

آکیلس هکتور و برادرش،پولیدور رو میبینه و حمله میکنه و نیزه ش رو فرو میکنه توی شکم پولیدور و میکشه بیرون و روده های طرف رو میگشه بیرون،هکتور که دید صحنه رو،دیگه از آکیلس دوری نکرد و رفت سراغش، آکیلس از دیدنش خوشحال میشه و میگه ببین کی اینجاست! کسی که مهربانترین دوستان منو کشته،بیا تا بفرسمت اون دنیا (دیالوگا تقریبن همینه! اگه دقیق میخاین برین کتابش رو بخونین) ، هکتور میگه سعی نکن با این دشناما منو مثل کودکی بترسونی.قبول دارم از من برتری در میدان جنگ،بااینهمه سرافرازی بدست خدایان است و اگه بخان،هرچند من کمتر هراس انگیزم، میتونم زخمی بهت بزنم و جونت رو بگیرم

اینو میگه و نیزه ش رو پرت میکنه، آتنا که حواسش به آکیلس هست،نیزه رو دور میکنه ازش،آکیلس خودش رو پرت میکنه روی هکتور که با دستاش خفه ش کنه (البنه نگفته خفش کنه ولی وقتی خودش رو میندازه روش نتیجه میگیریم که میخاست خفه اش کنه) ، ولی فوبوس میاد کمک هکتور و سه باری که آکیلس حمله میکنه،بجای هکتور دستش به ابری میرسه که فوبکس فرود اورده دور طرف

عصبانی میشه  میگه ای سگ خشمگین از مرگ جستی، ولی اگه باز روبه رو شیم و خدایی نجاتت نده، جونت رو  میگیرم

اینو میگه و از عصبانیت هرچی سرباز تروا رو میبینه میکشه،

این هم از سرود بیستم