داستان درمورد کش دادن یچیزیه، این دوتا هفته ها درحال اسکی و تفریح بودن و خستن
اون پیرمرده هم ماهها نتونسته کاری که باید میکرده رو انجام بده،اولی درحال رد مسئولیت و خوش گذرونی بیش از حدن تا اینکه میکن آفتاب اون بالا غیر قابل تحمل میشه، رفتار خودشونه در واقع، خوشگذرونی زیاد،
...نمیشد از آفتاب فرار کرد،
پیرمرده هم مسئولیت زیاد داشته،ولی تنها از پسش برنیومده و قاتی کرده،به اسکی باز احتیاج داشته جسد زنش بیارن پایین، ولی کمکی نبوده،درحالیکه کوه احتمالن پر اسکی بازبوده
او اخر میگه حتا بخاطر کاری که با جسد کرده، و گورکن فهمیده، حتا نمیتونه بشینه باهاش عرق بخوره،چون خجالت زدست
میگن همبنگوی خودش و زنش عاشق اسکی بودن،شاید حالا جایی شنیده این داستان رو،تو همون الپ که میرفتن اسکی و برای داستانش استفاده کرده، فضا پردازی داستان عالیه، اینا اومدن تو، و شخصیته هنوز تو کف برف و بیرونه،ولی جان تا میرسه تو،خابش میبره،خسته س از خوش گذرونی،اما نگاه شخصیت اصلی، هنوز به بیرون و جاده برفیه